sas
sas
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ سال پیش

خاطرات شاهزاده هری قسمت سوم

3

اتاق خواب من یک نوع اتاق گرد کوچک بود، با یک میز دایره ای، یک آینه روی دیوار، یک میز و یک شومینه که با کوسن ها احاطه شده بود. در طرف مقابل یک در چوبی بزرگ بود که به حمام منتهی می شد. دو سینک مرمر شبیه نمونه های اولیه اولین سینک های ساخته شده بودند. همه چیز در بالمورال قدیمی بود یا شبیه آن ساخته شده بود. این قلعه محل استراحت، شکارگاه و همچنین منزلگاه بود.

حمام تحت تسلط وان پنجه‌ای قرار داشت و حتی آبی که از شیرهای آب بیرون می‌آمد، قدیمی به نظر می‌رسید. بد نیست، اما قدیمی به اندازه دریاچه ای است که مرلین در آن به آرتور کمک کرد تا شمشیر جادویی خود را پیدا کند. مایل به قهوه ای تا حد چای کم رنگ، آب ما اغلب مهمانان آخر هفته را می ترساند. "ببخشید، اما به نظر می رسد که مشکلی در آب توالت من وجود دارد." پدرم همیشه لبخند می زد و به آنها اطمینان می داد که آب مشکلی ندارد. برعکس، تسویه شده و توسط پیت اسکاتلندی شیرین شده است. "این آب مستقیماً از تپه می آید، و چیزی که قرار است تجربه کنید یکی از لذت های بزرگ زندگی است: حمام اسکاتلندی."

بسته به ترجیح شخصی، آن حمام اسکاتلندی می توانست مانند قطب شمال سرد یا مانند کتری روی آتش گرم باشد. شیرهای آب در سرتاسر قلعه یکسان تنظیم شده بودند. برای من، کمتر لذتی را می‌توان با غوطه‌ور شدن در آن آب گرم مقایسه کرد، به‌ویژه در حین زل زدن به پنجره های قصر قلعه، که تصور می‌کنم زمانی تیراندازان در مقابل آن ها نگهبانی می‌دادند. به آسمان پر ستاره یا پایین به باغ‌های دارای برج و بارو خیره می‌شدم و خود را در حال شناور بودن روی چمن‌زار باشکوه، که به لطف گردانی از باغبانان، مانند میز بیلیارد صاف و سبز بود، تصور می‌کردم. باغ آنقدر عالی بود، که حتی یک تیغۀ چمن که دقیقاً بریده نشده باشد، دیده نمی شد، به طوری که من و ویلی اگر پا روی آن می گذاشتیم احساس گناه می‌کردیم، چه برسد به دوچرخه‌سواری روی آن. با این حال، ما این کار را به هر صورت ممکن و در تمام ساعات انجام می دادیم. یک بار پسر عمویمان را از این طرف باغ به آن طرف هل می دادیم، ما چهار نفره و او در یک گاری چهارچرخ. آن خیلی سرگرم کننده بود و بازی ادامه یافت تا اینکه دقیقاً با تیر چراغ سبز برخورد کرد. این یک تصادف غم انگیز بود: این تنها چراغ خیابان در شعاع هزار کیلومتری بود. ما از خنده جیغ می کشیدیم، اگرچه تیرچراغ برق که تا همین اواخر درختی در یکی از جنگل های نزدیک بود، شکست و روی او افتاد. خوش شانس بود که اتفاق جدی برایش نیفتاد.

30 آگوست 1997، من زمان زیادی را صرف تماشای باغ نکردم. من و ویلی با عجله دوش شبانه را گرفتیم، سریع لباس خوابمان را پوشیدیم و با اشتیاق جلوی تلویزیون نشستیم. پیش خدمت ها با سینی‌هایی که بشقاب‌هایی با رویه نقره‌ای روی آن ها بود، از راه رسیدند. آن‌ها را روی میزهای چوبی گذاشتند و قبل از اینکه برایمان آرزوی خوشبختی کنند، مثل همیشه با ما شوخی کردند.

خدمتکاران، چینی استخوانی عالی به نظر می رسید، و فکر می کنم اینطور بود، اما زیر آن پوشش های بسیار انحصاری چیزی که وجود داشت، غذای کودکان بود. چوب ماهی، پای گوشت، مرغ سوخاری، نخود فرنگی.

میبل، دایه ما، که قبلاً پرستار پدرمان بود، با ما شام خورد. وقتی سیر سیر شدیم، صدای پای دمپایی پدرمان را شنیدیم که از حمام بیرون می‌آمد. او "رادیو" خود را همراه داشت، همان چیزی است که او سی دی پلیر قابل حمل می نامید و دوست داشت در وان به "داستان های" آن گوش دهد. پدرمان شبیه ساعت بود، پس وقتی شنیدیم او از سالن پایین می رود، می دانستیم که ساعت تقریباً هشت است.

نیم ساعت بعد اولین صداهای بزرگترها را که در حال مهاجرت شبانه خود به طبقه پایین بودند و سپس اولین نت های ساز را شنیدیم. بزرگترها دو ساعت بعد را در زندان شام به اسارت می گذراندند و مجبور بودند دور آن میز طولانی بنشینند و در نور کم لوستری که شاهزاده آلبرت طراحی کرده بود، به یکدیگر چشم بدوزند و پشت خود را مثل چوب جاروی چینی صاف نگه دارند. ظروف غذاخوری و لیوان‌های کریستالی خوب که با دقت حساب شده توسط خدمه (که از نوار اندازه‌گیری استفاده می‌کردند) قرار داده شده بود و مجبور بودند که تخم‌های بلدرچین و سپرماهی را با بی میلی بخورند، در حالی که بهترین لباس‌هایشان را می‌پوشیدند، مکالمه‌های بی‌اهمیت برگزار می‌کردند. تاکسیدو، کفش‌های مشکی سفت، شلوار چهارخانه. شاید حتی کیلت.

فکر کردم: چه درد بزرگی است!

پدرم برای دیدن ما در راه شام ​​ایستاد. او دیر کرده بود، اما تا حدودی نمایشی یکی از درپوش‌های نقره‌ای را برداشت - "یاوم، یام، ای کاش این را برای شام می‌خوردم!" - و با خوشحالی بو کشید. او همیشه چیزهایی را بو می کرد. غذا، گل رز، موهای ما. او باید در زندگی قبلی یک سگ شکاری بوده باشد. شاید به این دلیل به شدت بو می‌کشید که به سختی می‌توانست چیزی غیر از عطر خودش را احساس کند:عطر او ساواج. آن را روی گونه ها، گردن و پیراهنش می مالید. گلدار، کمی تند، مانند فلفل یا باروت؛ در پاریس ساخته شده بود، اینطور که روی بطری نوشته شده بود. که باعث شد به مادرم فکر کنم.

بله، هری، مامان در پاریس است.

طلاق آنها تقریباً یک سال پیش رسمی شده بود. سالگرد آن تازه گذشت.

خوش باشید بچه ها.

بله بابا.

تا دیر وقت بیدار نمانید.

او رفت. عطرش باقی ماند.

من و ویلی شام را تمام کردیم، مدتی بیشتر تلویزیون تماشا کردیم و سپس بلند شدیم تا کارهای کلاسیک قبل از خواب را انجام دهیم. ما خود را در پایین پله‌های کناری قرار می‌دهیم و حرف های بزرگ‌ترها را استراق سمع می‌کنیم، به امید اینکه حرف یا داستان شیطنت آمیزی بشنویم. در راهروهای طولانی، زیر نظر ده ها کله آهوی پر شده، بالا و پایین می دویدیم. در یک لحظه به فلوت نواز مادربزرگ برخورد کردیم. چروکیده و خوش فرم، با ابروهای پرپشت و کت توئیدی اش، هر جا می رفت مادربزرگ را دنبال می کرد، زیرا مادربزرگ مانند ویکتوریا عاشق صدای فلوت بود، اگرچه گفته می شود آلبرتو آنها را "ساز منفور" نامیده است. در حالی که ما در بالمورال تابستان می گذراندیم، مادربزرگ از آلبرت خواست تا وقتی که بیدار است و حتی موقع شام برایش بنوازد.

ساز او شبیه یک اختاپوس مست بود، با این تفاوت که دسته های انعطاف پذیر آن از چوب ماهون تیره بود که با نقره منبت کاری شده بود. قبلاً بارها آن دیده بودیم، اما آن شب او به ما پیشنهاد داد که آن را برداریم و امتحانش کنیم.

-واقعا؟

-چرا که نه!

ما نتوانستیم بیش از چند صدای جیرجیر از لوله ها بیرون بیاوریم. ما نفس نداشتیم. از طرف دیگر فلوت زن سینه ای به اندازه بشکه ویسکی داشت که هر سازی را به ناله و جیغ می انداخت.

ما از او برای درس تشکر کردیم، برایش شب بخیر آرزو کردیم و به اتاق کودکان رفتیم، جایی که میبل بر مسواک زدن و شستشوی صورت نظارت داشت .بعد هم به رختخواب.

تختم بلند بود و باید برای سوار شدن به آن می پریدم و پس از آن به مرکز گود افتادۀ آن می غلتیدم .مثل این بود که از یک قفسۀ کتاب بالا بروی و بعد داخل یک خندق بیفتی .ملافه بدون لک، بدون چروک و سایه های مختلف و سفید بود .آلاباستر برای ملحفه ها، کرم برای پتوها، پوسته تخم مرغ برای روتختی (بسیاری از قطعات با حروف ER، "الیزابت رجینا" مهر شده بودند) .همه چیز با استادی مانند سر طبل صاف و کشیده بود، بنابراین به راحتی می شد تکه های یک قرن سوراخ و اشک را تشخیص داد.

ملافه ها و پتوها را تا چانه ام کشیدم، چون تاریکی را دوست نداشتم .نه، دروغ می گویم: از تاریکی متنفر بودم .مادرم هم پیش من به این ترس اعتراف کرده بود .فکر می کردم این را از او به ارث برده بودم، همراه با دماغش، چشمان آبی اش، عشقش به مردم و نفرتش از تظاهر، دروغ، و همه چیزهای شیک .خودم را زیر آن پتوها می بینم که به تاریکی خیره شده ام و به صدای حشرات و صدای جغدها گوش می دهم .آیا من تصور می کردم که برخی از اشکال روی دیوارها می لغزند؟ آیا به نوار نوری روی زمین نگاه کردم که همیشه آنجا بود زیرا اصرار داشتم که هر شب در را نیمه باز بگذارند؟ چقدر گذشت که خواب بر من چیره شد؟ به عبارت دیگر چقدر از کودکی ام باقی مانده است و چقدر از آن لذت می بردم، چقدر آن را چشیده بودم، قبل از اینکه به شدت از آن آگاه شوم؟

-پدر؟

کنار تخت ایستاده بود و به پایین نگاه می کرد .کت سفیدش او را شبیه یک روح در نمایشنامه می کرد.

بله، پسر عزیزم.

نیم لبخندی به من زد و نگاهش را به سمتم دوخت.

اتاق دیگر تاریک نبود .نور هم نبود .تاریکی عجیبی بود، تقریباً مایل به قهوه ای، تقریباً مانند آب در وان حمام قدیمی.

با حالتی که قبلاً در او ندیده بودم، عجیب به من نگاه کرد .با ترس؟

-چی شده بابا؟

لبه تخت نشست و دستی روی زانویم گذاشت.

- پسر عزیزم، مامان تصادف کرده است.

یادم می‌آید فکر می‌کردم: یک تصادف… باشه .اما حالش خوب است، اینطور نیست؟

یادم می آید انگار دیروز بود که این چیز به ذهنم خطور کرد .و به یاد دارم که صبورانه منتظر بودم تا پدرم تأیید کند که واقعاً حال مامان خوب است .و من به یاد دارم که او این کار را نکرد.

سپس یک تحول درونی رخ داد .بی صدا شروع کردم به التماس پدرم، یا خدا، یا هر دو، نه، نه، نه.

پدرم چین های لحاف و پتوها و ملحفه های قدیمی را بررسی کرد.

مشکلاتی وجود داشته است .مامان به شدت مجروح شده و به بیمارستان منتقل شده است، پسر عزیزم.

او همیشه به من می گفت «پسر عزیز»، اما این را زیاد می گفت .با صدای آهسته صحبت کرد. او این تصور را ایجاد کرد که در شوک است.

اوه. بیمارستان؟

-آره .با جراحات سر.

آیا او به پاپاراتزی[1] اشاره کرد؟ آیا او گفت که آنها او را تعقیب کرده اند؟ من فکر نمی کنم. من نمی توانم به آن قسم بخورم، اما به احتمال زیاد نه .عکاسان آنقدر برای مادرم، برای همه، مشکل بزرگی بودند که نیازی به گفتن تبود.

دوباره فکر کردم: صدمه... اما اشکالی نداره .او را به بیمارستان رسانده اند، سرش را معالجه می کنند و ما به دیدنش می رویم .امروز .آخر وقت امشب.

آنها تلاش کرده اند، پسر عزیزم .می ترسم که دیگر بهبود نیافته باشد.

این جملات مثل دارت روی من میخکوب شده .همینطوری گفت، مطمئنم. دیگر بهبود نیافته است. و بعد انگار همه چیز متوقف شد.

درست نیست .هیچ چیز "به نظر نمی رسید". همه چیز متوقف شد، به شدت، قطعی و غیرقابل برگشت.

از آنچه بعداً به او گفتم چیزی در خاطرم نمانده .ممکن است دهانش را باز نکرده باشد .چیزی که من با وضوح خیره کننده به یاد دارم این است که گریه نکردم .یک قطره اشک نریختم.

پدرم مرا در آغوش نگرفت .او در بیان احساساتش در شرایط عادی خیلی خوب نبود، چطور می‌توانستم در چنین بحرانی انتظار دیگری داشته باشم؟ اما یک بار دیگر دستش را روی زانوی من گذاشت و به من گفت:

-همه چی درست میشه

برای او خیلی زیاد بود .پدرانه، امیدوار، مهربان .اصلاً قابل قبول نبود.

بلند شد و رفت .یادم نیست از کجا می دانستم که او قبلاً از اتاق دیگر رد شده بود، که قبلاً این موضوع را به ویلی گفته بود، اما من می دانستم.

من فقط آنجا دراز کشیدم یا نشستم .بلند نشدم .حمام نکردم، ادرار نکردم .من لباس نپوشیدم من به ویلی یا میبل زنگ نزدم .پس از دهه‌ها تلاش برای بازسازی آن صبح، به یک نتیجه اجتناب‌ناپذیر رسیده‌ام: حتماً تا ساعت نه صبح در آن اتاق مانده‌ام، چیزی نگفتم و هیچ‌کس را ندیدم، تا ساعت نه صبح که فلوت زن شروع به نواختن در بیرون کرد.

کاش چیزی را که می نواخت به خاطر می آوردم .البته مهم نیست .در مورد ابزار موسیقی بادی اسکاتلندی (بگ پایپ)، بحث ملودی نیست، بلکه بحث لحن است .این ساز باستانی برای تقویت آنچه از قبل در قلب است طراحی شده است .اگر احساس حماقت می‌کنید، بگ پایپ ها شما را مجذوب‌تر می‌کنند .اگر عصبانی باشی، خونت را بیشتر به جوش می آورند .و اگر از یک دوئل عبور کنید، حتی اگر دوازده ساله باشید و از آن آگاه نباشید، شاید مخصوصاً در آن صورت، بگ پایپ بتواند شما را دیوانه کند.

[1] پاپاراتْزی به عکاسانی گفته می شود که کارشان تهیه عکس های جالب از چهره های سرشناس به ویژه هنرمندان و ورزشکاران و نیز خانواده و نزدیکان آنان و فروش این تصاویر به مجلات مختلف است.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید