یکشنبه بود، پس مثل همیشه به کلیسا رفتیم.
کراتی کرک: دیوارهای گرانیتی، سقف کاجی بزرگ، پنجرههای شیشهای رنگارنگ اهدایی چند دهه پیش توسط ویکتوریا، شاید برای جبران خشم او با انتخاب این مکان عبادت. چیزهایی که بالاترین مقام کلیسای انگلیکن برای کلیسای اسکاتلند انتخاب کردند. در آن زمان سر و صدای زیادی به پا کرد، که من هرگز نفهمیدم.
من عکسهایی از ورودمان به کلیسا در آن روز دیدهام، اما آن ها هیچ خاطرهای را بیدار نمیکنند. آیا کشیش چیزی گفت؟ اوضاع را بدتر کرد؟ آیا به آن توجه کردم یا در حالی که به مادرم فکر می کردم به پشت نیمکت خیره شدم؟
در مسیر برگشت به بالمورال، دو دقیقه رانندگی، پیشنهاد شد که توقف کنیم. تمام صبح مردم بیرون دروازه بیرونی جمع شده بودند و برخی شروع به گذاشتن سوغاتی کرده بودند: حیوانات عروسکی، گل، کارت. باید قدردانی می شد.
ایستادیم و پیاده شدیم. من فقط ماتریسی از نقاط رنگی را دیدم. گل ها. و گل های بیشتر. نمی توانستم چیزی جز صدای کلیک های ریتمیک از آن طرف جاده بشنوم. فشار. دست پدرم را گرفتم تا به خودم آرامش بدهم و بعد به خودم فحش دادم، زیرا آن حرکت باعث انفجاری شد.
دقیقا همان چیزی را که می خواستند به آنها داده بود. هیجان. نمایش. رنج.
و فلاش زدند و فلاش زدند و فلاش زدند.
5
ساعاتی بعد پدرم راهی پاریس شد .خواهرهای مادرم عمه سارا و خاله جین همراهش بودند. کسی توضیح داد که آنها باید اطلاعات بیشتری در مورد تصادف پیدا کنند .و آنها باید بازگشت جسد را سازماندهی می کردند.
جسد. مردم به استفاده از این کلمه ادامه دادند .این یک مشت به شکم و یک دروغ کثیف بود، چون مادرم نمرده بود.
این بینش ناگهانی من بود .با هیچ کاری جز پرسه زدن در اطراف قلعه و صحبت با خودم، شبهه ای به سراغم آمد که به زودی به یک باور راسخ تبدیل شد .همه اینها یک ترفند بود .و برای یک بار هم که شده، مسئولیت این ترفند بر عهده اطرافیان یا مطبوعات نبود، بلکه به عهده مادرم بود .او بسیار ناراضی بوده است، مورد آزار و اذیت قرار گرفته است، به او دروغ گفته شده است .بنابراین او این حادثه را به عنوان یک مانور انحرافی برای فرار جعل کرده است.
آن کشف نفسم را بند آورد و نفس راحتی کشیدم.
"خوب البته! این یک حیله است تا بتواند از صفر شروع کند! در همین لحظه، او بدون شک در حال اجاره یک آپارتمان در پاریس یا چیدن گل های تازه بریده در کلبه چوبی است که مخفیانه در جایی در ارتفاعات آلپ سوئیس خریداری کرده است .به زودی، خیلی زود، او یک نفر را به دنبال من و ویلی خواهد فرستاد .واضح است! چرا قبلا ندیده بودمش؟ مامان نمرده! پنهان است!"
احساس خیلی بهتری داشتم.
سپس شک و تردیدها پیش آمد.
"صبر کن! مامان هرگز با ما این کار را نمی کند .این درد ناگفتنی؛ من هرگز اجازه نمی دهم، چه رسد به او."
سپس آرامش برمی گشت: "او چاره ای نداشته است .این تنها امید او به آزادی بود."
بعد شک های بیشتر: "مامان پنهان نمی شود، او یک مبارز است."
و برگردیم به آرامش: "این روش او برای جنگیدن است .برای بازگشت به .بیمه .دو هفته دیگر تولد من است."
اما پدرم و خاله ام اول برگشتند .بازگشت آنها در اخبار همه کانال ها ظاهر شد .همه دنیا فرود آمدن آنها به باند فرودگاه در پایگاه هوایی سلطنتی بریتز نورتون در نورثولت را تماشا کردند. یک کانال حتی موسیقی را به صحنه اضافه کرد: کسی که یک موسیقی غم انگیز می خواند .من و ویلی از تماشای تلویزیون منع شدیم، اما فکر می کنم این را شنیدیم.
روزهای بعد در خلاء گذشت که هیچ کس چیزی نگفت .همه در داخل قلعه محبوس ماندیم. مثل این بود که در یک دخمه بودم، تنها جایی که همه شلوار چهارخانه می پوشیدند و برنامه ها و برنامه های معمول خود را دنبال می کردند .اگر کسی بود که در مورد چیزی صحبت کرد، من متوجه نشدم .تنها صدایی که شنیدم صدایی بود که در سرم وزوز می کرد و با خودش بحث می کرد.
"او رفته."
"نه، او پنهان شده است."
"مرده است".
"نه، مرده بازی می کند."
سپس یک روز صبح وقت آن فرا رسید .بازگشت به لندن .چیزی از سفر یادم نیست با ماشین رفتیم؟ با هواپیمای واقعی پرواز کردیم؟ من ملاقات مجدد با پدرم و خاله ها و ملاقات حیاتی با عمه سارا را به یاد دارم، اگرچه این یکی مبهم است و ممکن است جدول زمانی من در هم ریخته باشد .گاهی اوقات حافظه من آن رویارویی را دقیقاً در همان اولین روزهای وحشتناک سپتامبر نشان می دهد، اما گاهی اوقات آن را به جلو، سال ها بعد، نشان می دهد.
صرف نظر از زمان، به این صورت اتفاق افتاد:
ویلیام؟ هری؟ خاله سارا برای شما بچه ها چیزی دارد.
او با دو جعبه آبی کوچک در دستانش جلو آمد.
-این چیه؟
-بازش کن.
درب جعبه کوچک آبی رنگم را برداشتم .داخلش یک پروانه بود؟
خیر
یک سبیل؟
خیر
-چی…؟
موهایش، هری.
خاله سارا تعریف کرد که وقتی در پاریس بود، دو دسته از موهای بافته شدۀ مادرمان را کوتاه کرده بود.
پس آنجا بود .اثبات شد. او واقعاً ما را ترک کرده است.
با این حال، بلافاصله پس از تردید اطمینان بخش، عدم اطمینان نجات بخش، به من حمله کرد: نه، این مو می تواند متعلق به هر کسی باشد .مادرم با موهای بلوند زیبایش یک جایی بیرون بود.
من می دانستم اگر اینطور نبود .بدن من متوجه می شد .قلب من متوجه می شد .و هیچکدام به چیزی توجه نکرده اند.
هر دو مثل همیشه پر از عشق به او بودند.
6
من و ویلی با لبخند و دست دادن با جمعیتی که جلوی کاخ کنزینگتون جمع شده بودند بالا و پایین رفتیم، انگار که برای انتخابات نامزد شده بودیم .صدها و صدها دستی که بارها و بارها به صورت ما می خورد، انگشتانشان اغلب خیس بود.
تعجب کردم. چرا خیس اند؟
فهمیدم، اشک بود.
از لمس آن دست ها بدم می آمد .علاوه بر این، احساسی که آنها در من ایجاد می کردند را دوست نداشتم: احساس گناه .چرا این همه مردم گریه می کردند در حالی که من نه گریه کرده بودم و نه گریه می کردم؟
میخواستم گریه کنم و سعی کرده بودم، چون زندگی مادرم آنقدر غمانگیز بود که احساس میکرد باید ناپدید شود تا این حربۀ تاریخی را اختراع کند .اما من نتوانستم یک قطره اشک بریزم. شاید من خیلی خوب یاد گرفته بودم، این روحیۀ خانوادگی را عمیقاً جذب کرده بودم که گریه کردن یک گزینه نیست .هرگز.
یاد کوه های گلی می افتم که از هر طرف ما را احاطه کرده بودند .به یاد دارم که غم و اندوه غیرقابل وصفی داشتم ولی با این وجود، هنوز هم مبادی آداب بودم .یادم میآید پیرزنها میگفتند: اوه، چه قدر مودب است، پسر بیچاره.یادم میآید که بارها و بارها تشکر میکردم: ممنون که آمدی، متشکرم برای آن کلمات، ممنون از اینکه چندین روز در اینجا کمپ زدی. یادم میآید به چند نفری که به خاک افتاده و به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودند، که گویی آشنای مادرم بوده اند، دلداری میدادم، اما به این فکر میکردم: موضوع این است که جوری رفتار میکنی که انگار میشناسیش... اما نمیشناختی.
یعنی ...، تو او را نمی شناسی. در حال حاضر.
پس از قدردانی از جمعیت، وارد کاخ کنزینگتون شدیم .از دو در بزرگ مشکی رد شدیم تا وارد آپارتمان مادرمان شدیم، از یک راهروی طولانی گذشتیم و وارد اتاقی در سمت چپ شدیم .آنجا چشممان به یک تابوت بزرگ افتاد. قهوه ای تیره، بلوط انگلیسی .آیا به یاد میآورم یا تصور میکنم که آن را با … پرچم کشور پوشیده بودند؟
پرچم مرا مسحور کرد .شاید به خاطر جنگ بازی های کودکانه ام، شاید به خاطر میهن پرستی زودهنگامم، یا شاید به خاطر اینکه روزها بود که شعار پرچم، پرچم، پرچم را می شنیدم .مردم در مورد چیز دیگری صحبت نمی کردند .اوضاع ملتهب شد زیرا در کاخ باکینگهام پرچم به حالت نیمه افراشته درنیامده بود .به نظر میرسید که آنها اهمیت نمیدادند که پرچم سلطنتی هرگز در هیچ شرایطی به حالت نیمهافراشته در نیامده است .وقتی مادربزرگ در قصر بود برافراشته بود و در غیبت او پایین میآمد .تنها چیزی که آنها به آن علاقه داشتند دیدن یک نمایش رسمی عزاداری بود و نبود آن آنها را خشمگین می کرد .در واقع، آنها از روزنامه های بریتانیا خشمگین بودند، زیرا سعی داشتند توجه را از نقش خود در ناپدید شدن مادرم منحرف کنند .یادم می آید تیتری که مستقیماً خطاب به مادربزرگ بود: به ما توجه کن، چه قدر تشریفات، از همان بدجنسهایی که آنقدر به مادرم اهمیت میدادند که او را تا تونلی که هرگز از آن بیرون نیامده تعقیبش کرده بودند.
تا آن زمان، اینجا و آنجا روایت «رسمی» زیر از وقایع را شنیده بودم: پاپاراتزیها مادرم را در خیابانهای پاریس تعقیب کرده بودند و سپس به داخل یک تونل، جایی که مرسدس بنز او به یک ستون سیمانی برخورد کرده بود که منجر به مرگ او، دوستش و راننده شد.
جلوی تابوت پرچمدار ایستاده بودم و از خود میپرسیدم: آیا مامان یک وطنپرست است؟ در واقع نظر او در مورد انگلستان چیست؟ آیا کسی به خود زحمت داده است که از او بپرسد؟
کی می توانم خودم از او بپرسم؟
من نمی توانم چیزی را که خانواده در آن لحظه گفته اند، به یکدیگر یا به تابوت به یاد بیاورم. هیچ کلمهای را به خاطر نمیآورم که بین من و ویلی رد و بدل شده باشد، اگرچه به یاد دارم که اطرافیانمان میگفتند که "بچه ها" به نظر "شوکه شده اند". هیچ کس حوصله زمزمه کردن اذکار را نداشت، انگار شوک به حدی بود که ما کر شده بودیم.
در مورد تشییع جنازۀ روز بعد کمی صحبت شد .همانطور که جدیدترین طرح دیکته می کرد، تابوت سوار بر کالسکه اسب سواری که توسط سوارکاران سپاه پادشاه اسکورت می شد، در خیابان ها می چرخید، در حالی که من و ویلی پیاده می رفتیم .به نظر می رسید که این درخواست زیادی از دو فرزند باشد .چند بزرگسال وحشت زده شدند .برادر مادرم، عمو چارلز، عصبانی بود.
شما نباید کاری کنید که این بچه ها پشت تابوت مادرشان راه بروند! این یک وحشیگری است!
یک طرح جایگزین ارائه شد .ویلی تنها راه می رفت .بالاخره او پانزده ساله بود .کوچولو را رها کن. برای یدکی تنظیم نشده بود .طرح جایگزین به بالاترین مقامات ارائه شد.
جواب آمد.
باید هر دو شاهزاده باشند .برای القای شفقت، احتمالاً.
عمو چارلز عصبانی بود، اما من اینطور نبودم .فکر نمی کردم درست باشد که ویلی بدون من چنین سختی را پشت سر بگذارد .اگر جدول ها برعکس شده بود، او هرگز نمی خواست - یا در واقع اجازه می داد - من به تنهایی بروم.
بنابراین، وقتی صبح شد، اول صبح، همه با هم به راه افتادیم .عمو چارلز در سمت راست من و ویلی در سمت راست او و به دنبال آن پدربزرگ .سمت چپم پدرم راه افتاد .در ابتدا متوجه شدم که پدربزرگ چقدر آرام به نظر می رسد، گویی این یک مراسم سلطنتی دیگر است مانند سایر مراسم .من می توانستم چشمانش را به وضوح ببینم، زیرا او هم مثل بقیه مستقیم به جلو نگاه می کرد .از طرفی من هم مثل ویلی به زمین نگاه می کردم.
یادم می آید که احساس بی حسی می کردم .یادم می آید که مشت هایم را گره کرده بودم .به یاد دارم که همیشه یک تکه کوچک از ویلی را از گوشه چشمم در معرض دید قرار می دادم و این به من قدرت می داد .بیشتر از همه، صداها را به یاد دارم: صدای جرنگ افسار و سم زدن شش اسب قهوهای عرقریز، صدای جیرجیر چرخهای کالسکهای را که میکشیدند (یادگاری که در جنگ جهانی اول توپ حمل میکرد، یکی به من گفت که مناسب به نظر می رسید، زیرا مادرم، به همان اندازه که صلح دوست بود، اغلب شبیه یک سرباز بود، چه با پاپاراتزی ها و چه با پدرم .(فکر می کنم آن صداها را تا آخر عمرم به خاطر خواهم داشت، به دلیل تضادی که با سکوت مطلق ارائه می کردند .نه صدای ماشینی، نه کامیونی، نه پرنده ای شنیده نمی شد. صدای انسانی شنیده نمی شد، هرچندکه غیرممکن بود، زیرا دو میلیون نفر در خیابان ها صف کشیده بودند .تنها نشانهای که نشان میداد ما از میان درهای انسانی راه میرفتیم، گریههای گهگاهی بود.
بیست دقیقه بعد به کلیسای وست مینستر رسیدیم و در آنجا به سمت یک نیمکت طولانی رژه رفتیم .مراسم تشییع جنازه با قرائت های متوالی و مداحی آغاز شد و با التون جان به اوج رسید. او به آرامی و سفت و سخت برمی خیزد، گویی یکی از پادشاهان بزرگی است که قرن ها پیش در زیر صومعه دفن شده و ناگهان زنده شد و به ردیف های اول رفت و در آنجا رفت پشت یک پیانوی بزرگ نشست .آیا کسی هست که نداند نسخه ای از "شمع در باد" را که او به افتخار مادرم تغییر داده بود خوانده باشد؟ نمی توانم مطمئن باشم که نت هایی که در ذهن من پخش می شود مربوط به آن لحظه است یا از ویدیوهایی که بعداً تماشا کرده ام .این احتمال وجود دارد که آنها بقایای کابوس های تکرار شونده باشند.
تقریباً.
در پایان مراسم نوبت به عمو چارلز رسید که از زمان اختصاص داده شده خود استفاده کرد تا همه - خانواده، ملت و مطبوعات - را به خاطر آزار و اذیت مادرم تا سر حد مرگ مورد انتقاد قرار دهد .صومعه و خارج از آن، کل ملت بهطور محسوسی در هم میپیچیدند .حقیقت درد دارد .سپس هشت نگهبان ولز جلو آمدند و تابوت بزرگ سربی را که تا آن زمان با پرچم سلطنتی پوشانده شده بود، بلند کردند، استثنای فوقالعادهای از پروتکل. (آنها نیز تسلیم فشار شده بودند و پرچم را نیمه افراشته کرده بودند .البته نه پرچم سلطنتی، بلکه پرچم انگلستان؛ با این حال، امتیازی بی سابقه بود.) پرچم سلطنتی همیشه برای اعضای خانواده سلطنتی در نظر گرفته شده بود که به من گفتند مادرم دیگر آن امتیاز را ندارد .آیا این بدان معناست که او بخشیده شده است؟ توسط مادربزرگ؟ ظاهراً بله .اما اینها سوالاتی بودند که من هنوز قادر به پرسیدن آن نبودم، چه رسد به اینکه از یک بزرگسال بپرسم. تابوت به آرامی برداشته شده و در پشت یک نعش کش سیاه بار شد .پس از مدت ها انتظار، وسیلۀ نقلیه به راه افتاد و با عجله در خیابان های لندن حرکت کرد، در دو طرف بزرگترین جمعیتی که پایتخت ابدی تا به حال دیده بود، موج می زد -دو برابر تعداد افرادی که پایان جنگ جهانی دوم را جشن گرفتند. از کنار کاخ باکینگهام و پارک لین عبور کرد و به خارج از شهر رفت. در مسیر خود از جاده فینچلی، راه هندون، پل هوایی برنت کراس، حلقه شمالی و سپس ام وان تا تقاطع ای15، و شمال به هارلستون، قبل از رسیدن به دروازه های املاک عمو چارلز، گذشت.
آلتورپ
من و ویلی بیشتر آن رانندگی را از تلویزیون تماشا کردیم .ما قبلاً در آلتورپ بودیم، زیرا ما را با سرعت تمام فرستاده بودند تا ابتدا به آنجا برسیم، البته بعداً معلوم شد که نیازی به عجله نبود .ماشین نعش کش نه تنها مسیر طولانی را طی کرد، بلکه چندین بار با پرتاب گل توسط مردم به تاخیر افتاد، زیرا این وسایل ورودی هوا را مسدود کرده و باعث گرم شدن بیش از حد موتور می شد .راننده مجبور شد مکرراً توقف کند تا محافظ بتواند بیرون بیاید و شیشه جلوی خودرو را از گل تمیز کند .محافظ گراهام بود .من و ویلی او را خیلی دوست داشتیم. ما همیشه او را کراکر، بعد هم کراکر گراهام می نامیدیم .فکر می کردیم خیلی خنده دار است.
هنگامی که تابوت در نهایت به آلتورپ رسید، بار دیگر آن را تخلیه کردند و از روی یک پل آهنی سبز رنگ که مهندسان نظامی با عجله گذاشته بودند، به جزیره کوچکی بردند و روی یک سکو گذاشتند .من و ویلی از همان پل عبور کردیم .طبق اخبار، مادرم دستهایش را روی سینهاش ضربدری کرده بود و بین آنها عکس من و ویلی، احتمالاً تنها دو مردی بود که واقعاً او را دوست داشتند .مطمئناً دو نفری که او را بیشتر دوست داشتند .تا ابد در تاریکی به او لبخند میزدیم، و شاید این تصویر بود که وقتی پرچم برداشته شد و تابوت به ته گودال پایین آمد سرانجام بر من غلبه کرد .بدنم متشنج شد، چانه ام افتاد و بی اختیار هق هق زدم توی دستانم.
از شکستن ارزش های خانوادگی خجالت می کشیدم، اما دیگر طاقت نداشتم.
به خودم گفتم: هیچ چیز اشکالی ندارد. هیچ دوربینی در این نزدیکی نیست.
علاوه بر این، من گریه نمی کردم زیرا فکر می کردم مادرم در آن سوراخ است .یا در آن تابوت. به خودم قول دادم که هرچه می گویند هرگز باور نکنم.
نه، فقط با فکر کردن به آن گریه ام گرفت.
فکر کردم چقدر غم انگیز بود، اگر حقیقت داشت.