ویرگول
ورودثبت نام
توکا
توکا
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

استاد


چهره اش صلابت خاصی داشت. تا قبل از این فرصتی برایش پیش نیامده بود که او را از نزدیک ببیند. تصویرش را فقط در روزنامه و تلوزیون دیده بود. نقاشی هایش چنان پر احساس و رمانتیک بود که فکر نمی کرد که چنین چهره ای از پس آن کارها برآمده باشد. همیشه فکر می کرد هنر با انسان های پر صلابت جور در نمی­آید. پیش خودش می گفت تنها چهره اش این چنین است و پشت این خطوط قوی و محکم حتما روحی مهربان نهفته است. بالاخره پس از ساعت ها انتظار، استاد او را به اتاقش فراخواند. با اینکه مرتب به خودش نهیب می زد که فقط خطوط چهره اش مانند مدیر و ناظم مدرسه شان است اما ترسی که از دوران مدرسه، داشت دوباره بر او چیره شد و دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. اما به محض ورود، صدایی لطیف و ملکوتی شنید. صدا آنقدر لطیف و آهنگین بود که مهر تاییدی شد بر تمام تصوراتی که از او در ذهن خودش ساخته بود. به آرامی سرش را که از شدت ترس و ضعف به پایین آورده بود، بالا برد و در چشمان تیره او خیره شد. همان نگاه پر صلابت دیده می شد. آن صدا با این نگاه جور در نمی آمد. استاد در همان لحظه اول به او گفت:؟« هنرمند باید اعتماد به نفس بالایی داشته باشد و گرنه هیچ کسی به هنر او ارج نمی دهد».

انگار استاد فهمیده بود که دختر روبرویش به شدت از کمبود اعتماد به نفس رنج می برد. دختر حرف های او را با سر تایید می کرد. لحن و آهنگ صدای استاد عوض شد. از آن صدای لطیف دیگر خبری نبود و دوباره گفت:«من روی آموزش هایم خیلی جدی هستم و یک حرف را یک بار می زنم و توقع دارم که خوب گوش کنی. هیچ خطایی در کلاسم را نمی پذیرم. کم کاری و سهل انگاری باعث می شود که فورا عذر هنرجو را بخواهم. من وقت این را ندارم که به آدم هایی که از سر تفنن به کلاس می آیند چیزی بیاموزم. اگر درس می دهم انتظار خلق یک شاهکار و ظهور یک نابغه را دارم».

با تمام جدیتی که در صدایش بود و ترسی که دختر از برآوردن توقعات استادش در خودش احساس می کرد بازهم از او خواست که به او مشق بدهد و او این بار تمام شرایط را بازگو کرد. شرایط سخت و طاقت فرسا بود. اما او پیش خودش گفت:« استاد به خاطر اینکه بازیگوشی نکنم به اصطلاح می خواهد گربه را همان دم حجله بکشد».

یک هفته بعد کلاس شروع شد. سیزده دانشجو در کلاس بودند که با دقت به حرف های استاد گوش می دادند. موقع تمرین یکی از دانشجوها کاری را انجام داد که خلاف گفته های استاد بود و استاد بالفور بدون حتی دادن یک فرصت دیگر به او، عذر او را خواست. حساب کار دست همه آمده بود. دوازده یار اوشن بعد آن تمام تلاششان را به کار بستند تا در کار بهترین باشند. چند سال بعد زمانی که اولین نمایشگاه گروهیشان را زدند و خبرنگاران زیادی جمع شده بودند تا شاهکارهای آنها را ببینند، یار سیزدهم هم آمد. او با دقت به نقاشی ها نگاه می کرد و لبخند می زد. دختر اگر جای او بود دیگر هیچ وقت به سراغ هیچ تابلوی نقاشی نمی رفت. اما یار سیزدهم با تک تک دانشجوها صحبت کرد و از کارشان تعریف کرد. بعد پیش استاد پر صلابت رفت و از او بابت تربیت چنین نقاشانی تشکر کرد. استاد با گرمی با او صحبت کرد. دخترها مانده بودند که چه اتفاقی افتاده است. رابطه گرم میان آن دو مثل معمایی سخت تمام ذهنشان را اشغال کرده بود. اما هیچ کدام جرات نداشتند چیزی بپرسند. هنوز هم بعد از پنج سال جرات پرسش اضافی از استادشان را نداشتند. اما این مساله مثل خوره داشت، تمام روحشان را می خورد. آرام به سمت استاد رفتند تا شاید از حرف هایشان چیزی بفهمند. استاد متوجه شان شد و بعد از سال ها لبخندی زد و یار سیزدهم را دوستی معرفی کرد که با نقشه ای او را از کلاس اخراج کرده بود تا حساب کار دست همه بیاید.

می گفت حالا خودتان می توانید در این حرفه حرفی برای گفتن داشته باشید اما فراموش نکنید که هنوز هم چیزهای بیشمار دیگری هست که باید یاد بگیرید و هیچ وقت از آموختن دست نکشید و دوباره از یار سیزدهم گفت که تخصص بالایی در کشیدن مینیاتور دارد و می توانند از او یاد بگیرند و هنرجوها که از شگرد استاد برای نشان دادن جدیتش شگفت زده شده بودند، کم کم یخشان باز شد و از ترس هایشان در تمام طول این مدت گفتند. اما استاد وقتی برای شنیدن این حرف ها نداشت. کم کم از آن ها فاصله گرفت و شاگردانش را با استاد جدید تنها گذاشت.

استادنقاشیهنرمینیاتور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید