ویرگول
ورودثبت نام
توکا
توکا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

خرده خاطرات


سفر دانشجویی

در دوران دانشجویی، به اردو رفتن خیلی علاقه داشتیم. از همان اول هم که وارد دانشگاه شدیم. اردو جزو برنامه ها و اهداف اصلیمان شد. البته به این راحتی مجوز اردوی مختلط داده نمی شد اما برای گرفتن مجوز همیشه یکی از استاد های سن بالا و عاشق اردویمان را به عنوان همراه با خودمان میبردیم که مجوز را هر طوری هست بگیریم. در یکی از اردوها برای این که هزینه سفرمان کم بشود، شب را در پارک ایل گلی تبریز گذراندیم. عده ای از بچه ها در همان اتوبوس به خواب رفتند. اما عده دیگر جلوی اتوبوس نشسته بودند و با هم گپ می زدند. استاد همراهمان هم در حالی که پتو دور خودش پیچیده بود، مرتب به داخل اتوبوس و بیرون اتوبوس سرکشی می کرد و غر می زد. ناجی را مقصر این شب بیداری اجباری اش می دانست و مرتب می گفت فردا اتاق می گیری ناجی من نمی توانم این جوری دوام بیاورم. ناجی هم کلاسی خوبمان بود که از بس مهربان بود و حس پدرانه داشت همه ما او را برادر ناجی صدا می کردیم. بیچاره تمام شب را بیدار بود. مرتب هم به من و یکی دو دختر دیگر که همنشین شب بیداران شده بودیم، می گفت برویم و بخوابیم که با خیال راحت خودش بخوابد اما ما که عادت به خوابیدن در اتوبوس نداشتیم از جایمان تکان نخوردیم. صبح که اتوبوس راه افتاد، استاد بیچاره به خواب عمیقی فرو رفت و شیطنت های ما تازه شروع شده بود.


تولدی با لنگه های دمپایی

کودکی من خیلی ساده و بی تجمل گذشت. خیلی از کودکانی که در روزهای جنگ متولد شدند، زندگی ساده، پر از هیجان و بدون تکلفی را سپری کردند. ان روزها تولد که می گرفتند همه فامیل می امدند. یک کیک ساده پخته می شد و میوه و شام هم اگر کسی می ماند خودش به صاحبخانه کمک می کرد و ان را فراهم می کرد. برای من هم در سن سه یا چهار سالگی قبل از تولد خواهرم، تولدی گرفته شد، همه خیلی ساده به مهمانی امده بودند. سادگی تا آن جا پیش رفته بود که با دمپایی به مهمانی امده بودند. پسرخاله من که حوصله اش سر رفت بود. دمپایی های جفت شده را به دقت بررسی کرد. بعد فکری به سرش زد اولش خواست نظم آن ها را بهم بزند اما دید خیلی لطفی ندارد. بنابراین از هر لنگه یکی را برداشت و در جوی آبی که از جلوی خانه مان رد می شد و من هزار بار داخل آن افتاده بودم، پرتاب کرد. وقتی مهمانی تمام شد و موقع خداحافظی فرار سید، یک گوشه ایستاده بود و لبخند می زد. تنها کسی که دو لنگه دمپایی داشت او بود. کار شیطانی اش خیلی زود بر ملا شد. ان روز هرچه دمپایی در خانه بود جمع آوری شد تا میهمان های بیچاره راهی خانه هایشان شوند. باز جای شکرش باقی بود که با دمپایی امده بودند. اگر کفش بود که میزبان با این شاهکار پسر خاله حسابی شرمنده می شد و به زمین فرو می رفت.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده(توکا)


لیلا علی قلی زادهتوکاخرده خاطراتسفر دانشجویی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید