شنبه بود که برای اولین بار دیدمش لباس صورتی بر تن کرده بود روز بعد لباسش مثل روز قبل بود فقط رنگش عوض شده بود لباسش زرد اخرایی بود . روز بعد تر بازهم رنگ لباسش عوض شده بود . پرسیدم ازش چرا از یک مدل این همه رنگ خریده حداقل مدل ها را هم عوض می کرد. گفت مدلش را دوست دارد مدل راحتی است ولی نمی شود که روز یک شنبه لباس روز شنبه را پوشید هر روز رنگ خودش را می خواهد. آدم خاصی بود مثل یک رنگین کمان با قواعد خاص خودش. بعد ها مرا به خانه اش دعوت کرد خانه اش هم هر روز هفته یک رنگ به خودش می گرفت. گفتم سختت نیست که دکور خانه را هر روز عوض می کنی؟ خندید گفت نمی شود که یک شنبه بیاید و رنگ خانه مثل روز شنبه باشد. نه عادت کرده ام از این کار لذت می برم. به لباسم نگاه کردم شنبه بود و لباس من صورتی نبود. گفتم ناراحت نمی شی که لباس من رنگ روز سه شنبه هست. خندید گفت: روزها رو یاد گرفتی یه روز لباس تو هم شنبه که بشود رنگ صورتی می گیرد.
یک شنبه بود که دوباره دیدمش کنار رود سن نشسته بود و به موهایش گل زرد میزد. کمی نگاهش کردم و بعد بی حرف رفتم و پیشش نشستم. لباسم زرد بود . خندید گفت: بالاخره با رنگ ها خودت را جور کردی. گفتم: اگه همه روز یک شنبه لباس زرد بپوشن دنیا رنگ هایش را از دست نمی دهد؟
گفت: کاش می شد همه یک جور بودند. آن وقت ان هایی که خیلی ناجور بودند زود شناخته می شدند.
اما نه بازهم بعضی ها بودند که رنگ لباس هایشان زردتر بود و بیشتر چشم را نوازش می کرد نگران رنگ های دنیا نباش . هیچ وقت آن طور که فکر میکنی نمی شود. اصلا بعضی ها زرد را دوست ندارند شاید هم از آن متنفر باشند.
شاید تو هم فردا رنگ نارنجی را نپوشی. گفتم شاید
روزها گذشت میخواستم مثل او باشم با قواعد او. قواعدش رنگ ها را به خانه ام آورده بود . قبل تر ها رنگ های من به خاکستری و آبی خیلی روشن خلاصه می شد. رنگ دیگری را تا قبل از او نمی شناختم.
دوشنبه به خانه شان رفتم خیلی در زدم اما در را باز نکرد. از دستش عصبانی شدم. امروز قرار بود با هم به سینما برویم. دیروز دوتا بلیط گرفته بودم. ساعت شش عصر بود و انگار نه انگار که باهم قرار داشتیم. لباس نارنجی ام را پوشیده بودم آن روز رنگ نارنجی بود . نگرانش شدم از پنجره به خانه شان نگاه کردم رنگ خانه هنوز زرد بود . نکند یادش رفته باشد .نه مگر می شودسینما را فراموش کند اما رنگ های هفته را فراموش نمی کند. مگر می شود دوشنبه بیاید و خانه رنگ یک شنبه باشد. نگران شدم. در را هر طوری بود باز کردم. وارد خانه اش شدم. بوی یک شنبه بود از دوشنبه خبری نبود . صدایش کردم هیچ صدایی نشنیدم. وارد اتاق خوابش شدم. او روی تخت خوابیده بود در حالی که ملافه ای زرد رنگ رویش انداخته بود. انگار اصلا متوجه نشده که دوشنبه آمده. بازهم صدایش کردم. تکانش دادم. گوشم را نزدیک قلبش بردم هیچ صدایی نشنیدم. او رفته بود . قبل از این که دوشنبه را ببیند رفته بود . یک شنبه با هم قدم زده بودیم و گفته بود رنگ ها را دوست بدار هیچ وقت نگذار از زندگیت بیرون بروند. حالا من آنجا بودم کنار آن رنگین کمان زندگیم که دیگر نفس نمی کشید.
حالا هر روز بجز دوشنبه ها بدیدنش می روم و گلی به رنگ آن روز برایش میبرم. لباس هایم هنوزم رنگ های هفته را دارد اما دیگر دوشنبه ها نارنجی به تن نمی کنم . روز دوشنبه لباسم سیاه می شود . دوشنبه ها بدیدنش نمی روم چون می دانم سیاه را اصلا دوست نداشت.