خسران
چندروزی می شود که حواسم کاملا پرت شده است . اصلا معلوم نیست کجا سیر می کنم. به بهانه خانه تکانی خانه را حسابی بهم ریخته ام و اصلا هم خیال جمع کردنش را ندارم . وبینار استاد کلانتری را شرکت نکردم . روی داستانم مدتی است که اصلا کار نمی کنم. بعد از این که بخش هایی از کتاب صحنه پردازی در رمان را خوانده ام یک هو به مرحله بازنویسی داستانم رسیدم و در این مرحله بود که دیدم چه چیز مزخرفی نوشته ام . نقاد درونم حسابی دست به کار شد و آنقدر نقدهای تند و مخرب کرد که دیگر نتوانستم بنویسم اما هنوز هم به او فکر می کنم و از دست خودم عصبانی می شوم که فرزندم را در تاریکی و ظلمت رها کرده ام و نشسته ام پای تلوزیون و جالب این است که فیلم هم نمی بینم و گوشی در دست گرفته ام و صفحات اینستا را بالا و پایین می کنم و جالب تر آن است که اصلا متوجه نیستم که چه می بینم و بعد ان را هم کنار می گذارم و در خودم غرق می شوم بلند می شوم به آشپزخانه می روم یک لیوان آب می آورم کتابی را بر می دارم چند خطی را می خوانم و چند خطی می نویسم اما گیجم گیج گیج . کاش کلاس ان روز را از دست نمی دادم دچار خسران شدیدی شده ام . راهنمایم را گم کرده ام . خودم نیز در این خیابان بی انتها گم شده ام. کاش دستش را رها نمی کردم. می ترسم از این که فرصت از دست برود و من همچنان گیج و منگ در این پیاده رو ها تلو تلو خوران بروم و به مقصد هم نرسم .