مردی تنها نشسته بر روی ویلچری در تراس خانه به دور دست ها خیره شده بود. عطر گل محمدی با بوی شامی در مشامش می پیچید. بویش از تراس همسایه می آمد اما نمی توانست به آنجا نگاه کند. دلش آشوب می شد. تحمل تصویر دیگری را غیر از آن تصویر هیشگی در قاب خالی همسایه نداشت.
خیلی قبل تر، آنجا خانه پیرزن مهربانی بود که هرچه می پخت، برایش می اورد. از همان تراس غذا را به او می داد و اوهم ظرفش را پر از لواشک هایی می کرد که می دانست پیرزن عاشقش است و از همان تراس ظرف را به او بر می گرداند. او ساعت ها روی تراس با آن پیرزن گرم گفت و گو می شد. از هر دری سخن می گفتند گاهی برایش شعر می خواند و گاهی رمانی عاشقانه که پیرزن همیشه از شنیدنش لذت می برد. هیچ وقت پیرزن به خانه اش نیامده بود او هم هیچ وقت به دیدنش نرفته بود، تنها محل قرارشان روی همان تراس بود. قبل تر از این که آن ها دو یار قدیمی شوند، مرد در تنهایی اش و در پناه عطر گل ها، روزنامه می خواند و گاهی هم با رادیوی دو موج قدیمی اش ترانه ای را گوش می داد. هر وقت پیرزن روی تراس می آمد تا گل ها را آب بدهد او را می دید. گل ها بهانه دوستی او و مرد تنهای قصه ما شده بود. مرد، پیرزن را همچون مادرش دوست داشت. مادری که سال ها پیش در جوانی شیشه عمرش ترک برداشته بود و خیلی زودتر از آن که مرد بتواند عطر تنش را در مشامش جای دهد از پیش او رفته بود. اگر مادرش زنده بود، همسن همان پیزن مهربان همسایه بود. مرد همیشه تنها بود، هیچ وقت دوست نداشت با کسی دوست باشد. می ترسید دوستی ها رنگ و بوی ترحم بگیرند. او تنهایی اش را به این دوستی ها ترجیح می داد. اما قصه دوستی او و پیرزن قصه دیگری بود. پیرزن به مرد گفته بود که اگر فرزندی داشت شاید همسن و سال آن مرد یا شاید هم بزرگتربود و او را جای پسر نداشته اش دوست می داشت و اصلا به خاطر او بود که احساس می کرد دوباره جوان شده است، هربار برای او غذایی تازه و خوش اب و رنگ را با هر سختی بود تهیه می کرد تا پسرش به او بگوید که مادر غذای تو به پاهایم توان راه رفتن می دهد، زندگی می بخشد و در برابر سخاوت آن پیرزن بشقابی از تنقلات محبوب پیرزن را همراه با خواندن کتابی زیبا هدیه می کرد. پیرزن در جوار گل ها و عطر لذت بخششان به داستان هایش گوش فرا می داد و پیش خودش فکر می کرد، کاش سال های جوانی ام ماجراجویی های بیشتری داشتم. پیرزن همیشه خودش را جای قهرمان های داستان تصور می کرد. چشم هایش را می بست و به داستان گوش می داد. مرد گاهی خواندن را متوقف می کرد تا مطمئن شود که پیزن به داستان گوش می دهد، روز آخر هم همین کار را انجام داده بود، اما انگار پیرزن به خوابی عمیق فرو رفته بود . سایه گل روز روی صورتش افتاده بود و موهای نازک و سفیدش از زیر روسری اش روی صورت مهربان و دوست داشتنی اش ریخته بود. برای اولین بار مرد تمام زوایا و چین و چروک های صورتش را دیده بود، پیرزن پیر تر از آنی بود که بتواند برای خودش یک استکان چای بریزد اما چطور شامی هایی به آن خوشمزه گی برایش درست می کرد، خطوط روی صورتش حکایت از سختی های زیادی بود اما چطور مهربانی اش را همچنان حفظ کرده بود، مرد مشامش را از عطر پیرزن پر کرد بوی یاس و گل محمدی می داد. شاید مادرش هم همین بو را می داد.
چند دقیقه که گذشت و پیرزن چشم هایش را باز نکرد، مرد فکر کرد پیرزن خوابش برده است. کمی آنجا ماند و باز هم به او مانند تابلوی نقاشی نگاه کرد. اما اندک زمانی که گذشت، نگران، صدایش کرد، اما هیچ صدایی نشنید کمی بلندتر اما صدایی از پیرزن نمی آمد. تصویر پیرزن روی آن صندلی پشت گل های اقاقیا در حالی که به خوابی عمیق فرو رفته بود، آخرین تصویر آن قاب برای مرد شد.
حالا دیگر از نگاه کردن به خانه همسایه اجتناب می کرد. او خیلی وقت بود که دوباره تنها شده بود. خیلی وقت بود که هر بار به آن خانه نگاه می کرد، آخرین تصویر مادرش در حالی که لبخندی شیرین روی لبش بود به یادش میآمد. آخرین تصویر برایش دردناک بود . بازهم به دوردست ها خیره شد در حالی که عطر شامی های خوشمزه پیرزن هنوز هم از خانه همسایه می آمد.