در دلم غمی سنگینی میکند، میدانم اگر بنویسم غم راهش را پیدا می کند، می رود و احوالاتم بهتر می شود. اما از دیروز که آن اتفاق افتاد هزار بار بالا و پایینش کردم که منشا غمم را پیدا کنم. اما می دیدم آن اتفاق چیزی نبوده است که بخواهد برایم غمی به این بزرگی بیاورد. فوقش کمی ناراحتی اما این غم زیادی بزرگ است. غمی که تمام شب را در خواب و بیداری سپری کنی و آخر سر با یک تصویر از خواب بیدار شوی. نمیدانم شاید هم غمم مربوط به آن اتفاق باشد، شاید هم به خاطر چیزی بزرگتر. وقتی آدم ها باعث دل شکستگی ام شدند، آرام آرام از جمعشان به کنج کتاب ها، عروسک ها و گل هایم پناه آوردم. من عروسک بازی نمی کنم اما با عروسک ها قصه ها را برای دخترکم بازگو می کنم. به حدی عروسک ها در خانه ما شخصیت های پر رنگی دارند که وقتی یکی از آن ها نباشد یک جوری می شویم و دلمان حسابی می گیرد. تنهایی و زخم هایی که از دوستانم خوردم باعث شد که با خودم چنین کنم. آن اتفاق مربوط به گم شدن شخصیت محبوب خانواده بود. دوست داشتنی بود و همیشه و هرجا همراهمان. یک جوجه پنگوئن کوچک و زیبا، یک بالش را من می گرفتم و بال دیگرش را دخترم و باهم به پیاده روی می رفتیم. خنده دار است اما آنقدر برایمان عزیز بود که مثل عضوی از خانواده شده بود و هرشب تا به او شب بخیر نمی گفتیم به خواب نمی رفتیم. خواستم برای این که دخترکم غمگین نشود سریع آن را در فضای وب جستجو کنم اما مگر پیدا می شد یک سایت هم که داشت قیمتش را آنقدر بالا برده بود که هموزنش باید طلا می دادیم. تازه مگر ان عروسک همانی می شد که همیشه با ما بود. شاید غمی که دارم به خاطر این انس گرفتن هایی بود که فکر می کردم مدیریتش کرده ام و دیگر به چیزی انس نمی گیرم تا با از دست دادنش شکسته بشوم اما دیدم نه اصلا مدیریت نشده است فقط مدلش تغییر کرده و از جایی به جای دیگر منتقل شده است. دیگر به انسان ها انس نمی گیرم و به اشیاء وابسته شده ام و این از قبلی هم بدتر است. دیروز قرار بود دخترکم در خانه پدری بماند اما می خواستم او عروسکش را فراموش کند حالا که عروسکش همراهش نبود باید به خانه برمی گشت تا فکری تازه بکنیم. وقتی به خانه رسیدیم با تکه پارچه هایی که داشتیم یک عروسک جدید درست کردم و او را با آن عروسک سرگرم کردم ولی خودم همچنان در فکرش بودم. به حرفایی که به دخترکم زده بودم ایمان نداشتم و فقط آن ها را گفته بودم که او هم مثل من نشود. غمم برای همین بی ایمانی است برای همین محکم نبودن ها. حالا که نوشتن منشا غمم را نشانم داد باید به دنبال راهکاری برای درمانش باشم. هرچند که انگار خود نوشتن هم برایم درمان بود و حالا خیلی خیلی خوبم.