شروع تابستان با کتاب اتحادیه ابلهان، چالش کتاب خوانی طاقچه را ادامه میدهم.
این پست برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده است.
عنوان:اتحادیه ابلهان
نویسنده: جان کندی تول
مترجم:پیمان خاکسار
ناشر: نشر چشمه
برنده جایزه پولیتزر
تعداد صفحات:۸۰۹
قابل تهیه از پلتفرم طاقچه
جان کندی تول نویسنده رمان اتحادیه ابلهان، در سال ۱۹۳۷ در نیواورلینز لوییزیانا به دنیا آمد. مادرش معلم موسیقی بود و پدرش ماشین فروش. جان کندی در سن شانزده سالگی تحت تأثیر نویسنده مورد علاقهاش، فلنری اوکانر، رمانی نوشت به نام انجیل نئون. در هفدهسالگی بورسیه کامل دانشگاه تولن شد. در بیست و دو سالگی به سمت استادی کالج هانتر نیویورک رسید. جوانترین استادی که تا به آن زمان در آن کالج ادبیات انگلیسی تدریس کرده بود. حین تحصیل در مقطع دکترا در سال ۱۹۵۹ به خدمت سربازی رفت و به پورتوریکو اعزام شد. آنجا ماشین تحریر دوستش را قرض گرفت و نوشتن اتحادیه ابلهان را شروع کرد. بعد از بازگشت به امریکا رمان را برای بسیاری از ناشران ارسال کرد ولی هیچ کدام راضی به چاپش نشدند. همه ایرادی به آن گرفتند و ردش کردند. تول که به شدت افسرده شده بود و دیگر هیچ امیدی به چاپ کتابش نداشت پس از دعوایی با مادرش، ماشینش را برداشت و به ایالت جورجیا رفت و از خانهی فلنری اوکانر بازدید کرد. بعد در حومهی شهر بیلاکسی شلنگی به اگزوز وصل کرد و داخل ماشین آورد و یه زندگی خودش پایان دارد. در حالی که تنها سی و دو سالش بود.
مادرش بعد از دوسال کار او را ادامه داد و نه سال تمام کار او را برای ناشران مختلف فرستاد تا بالاخره واکرپرسی یکی از نویسندگان مهم جنوب آمریکا با اکراه آن را پذیرفت. به امید آن که بد باشد و در پاراگراف اول رهایش کند؛ اما او نتوانسته بود آن را رها کند و باور نداشت که این کتاب به این خوبی باشد. این کتاب غوغایی به پا کرد و سال بعد جایزه پولتیزر را گرفت.
تازه وارد دنیای نویسندگی به صورت جدی شده بودم. در کلاسهای نویسندگی خلاق شاهین کلانتری شرکت میکردم. استاد ما را به خواندن کتابهای خوب تشویق میکرد. به طور اتفاقی وقتی در حال جستجوی کتاب پیشنهادی استاد بودم، چشمم به این کتاب خورد از استادم نظرش را دربارهی کتاب پرسیدم و با پیشنهاد ایشان شروع به خواندن کتاب کردم.
بار اولی که کتاب را خواندم به نیمه نرسیده آنرا رها کردم. اصلن متوجه ارتباط میان بخشهای داستان نمیشدم. احساس میکردم تمامی شخصیتهای کتاب به نوعی ابله هستند و هیچ پیوستگی در داستان وجود ندارد. فکر کردم که این کتاب شاید مناسب من که مدت زیادی بود از فضای کتابخوانی فاصله داشتم، نباشد.
دو سال گذشت تا بازهم به سراغ کتاب بیایم. اینبار وقتی کتاب را در فهرست کتابهای پیشنهادی طاقچه برای تیرماه دیدم، فکر کردم فرصت خوبی است تا کتابی که رها شده است را از نو بخوانم. اینبار کتاب را جذابتر و شیواتر از قبل یافتم و در حین خواندن آن کتاب مرتب نویسنده آن را تحسین کردم و برای خودکشی و مرگ زودهنگام او افسوس خوردم. قطعن اگر دنیا برخورد بهتری با او داشت، ماحصل کارش، کتابهای بیشتری بود.
شخصیت اصلی داستان ایگنیشس جی. رایلی است که داستانها حول او میچرخد و به نوعی با زندگی او ارتباط دارند.
در اولین پاراگراف فصل اول با چنین توصیفی روبرو هستیم.
یک کلاه شکاری سبزرنگی را که بیشتر به یک بادکنک حجیم شباهت داشت، میفشرد. روگوشیهای سبز پر بود از گوشهایی بزرگ و موهایی اصلاح نشده و کرک زبری که در گوشها رشد کرده و از هر دو طرف زده بود بیرون، درست مثل ماشینی که راهنمای چپ و راستش همزمان چشمک بزند. لبهای پر و به هم فشردهاش از زیر سبیل انبوه و سیاهش توی چشم میزد، چین گوشهی لبهایش پر بود از نارضایتی و خرده چیپس.
و پاراگراف دوم تا حدودی عقاید او را نشان میدهد.
زیر سایهی آفتابگیر سبز کلاه، چشمان متکبر زرد و آبی ایگنیشس جی. رایلی خیره شده بودند به مردمی که زیر ساعت فروشگاه دی. اچ. هولمز انتظار میکشیدند. در میان جمعیت دنبال نشانههایی از بدسلیقگی در لباس پوشیدن میگشت. ایگنیشس متوجه شد که بیشتر لباسها به قدری نو و گران بودند که کاملن میشد توهینی به سلیقه و نجابت به حسابشان آورد. داشتن هر چیز نو و گران قیمت نشانهی خدا نشناسی و عدم درک هندسه بود، حتی ممکن بود وجود روح را زیر سؤال برد.
چیزی که توجه مرا بیشتر از روند داستان جلب کرد، شیوه روایت داستان بود. شیوه جان بخشی نویسنده به اشیاء بیجان و توصیف اشخاص با جان بخشی به ملزومات و لباسهایشان برایم فوقالعاده جذاب بود.
به توصیفات زیر توجه کنید:
این توصیفات درباره ایگنیشس است. در هر بخش که نویسنده خواسته روی نوعی از پوشش یا ویژگی خاص او تاکید کند، شخصیت او را نادیده گرفته و از ملزومات او برای خطاب قرار دادنش بهره گرفته است.
گوشواره خطاب به او گفت: «منو ببخشید آقا، اگر چند لحظه صبر کنید تمام تلاشم را میکنم که وسیلهی نقلیه واژگونم رو راست کنم.»گوشواره ابری دمید.زنی از میان جمعیتی که دور هاتداگ متحرک ایستاده بودند، گفت: «وحشتناک نیست؟ این هاتداگ فروشا رو از کجا پیدا میکنن؟»
یا از شخصیت دیگری که پشت عینکش پنهان شده و دائمن سیگار میکشد با عنوان ابر دود، یاد میکند.
پیرمرد از ابر دود پرسید: «راست میگی؟»
و هرجا که نمیخواسته هویت شخصیت را فاش کند، از پوشش ظاهری او استفاده کرده است
لانا به کت ابریشم و کلاه و چشمان ضعیف و متزلزل نگاه کرد.
خلاصه داستان و ماجرای ایگنیشس
اتحادیه ابلهان داستان پسری است سیساله که با مادرش زندگی میکند. او شخصیت عجیبی دارد. تحصیلکرده است و عادت به نوشتن دارد. خودبزرگبین و متوهم است. هر کار کوچکی که انجام میدهد را بزرگ جلوه میدهد و توهم توطئه دارد. فکر میکند دیگران او را درک نمیکنند و در تاریخ و موقعیتی اشتباه پا به جهان گذاشته است.
مهمترین کتابی که خوانده تسلای فلسفه است و جهانبینیاش بر اساس بوئیتوس قهرمان کتاب شکل گرفته است.
ایگنیشس متخصص قرون وسطا است که تمام دنیا را از دریچهی کتاب فلسفهی بوئیتوس، فیلسوف قرون وسطایی، میبیند. تمام زندگیاش فلسفهبافی است و انزجار از جامعهی امریکا، از فرهنگ مصرف گرایی، هالیوود، دموکراسی و هرچیز آمریکایی دیگر بیزار است.ایگنیشس به عنوان متخصص فرهنگ و هنر قرون وسطا به روتا فورتونا یا چرخ اقبال اعتقاد داشت، یکی از مفاهیم اصلی کتاب تسلای فلسفه، اثری فلسفی که تفکر قرون وسطا بر پایه آن بنا شده است.
با این تفکر مسئولیت کارهایش را به عهده نمیگیرد و تمام اتفاقاتی که نتیجه عملکرد و جهانبینی اشتباه اوست را تقصیر فورتونا یا چرخ اقبالش میاندازد.
ارتباطش با مادرش بسیار زننده است.
مجموعهای از کلمات سرزنشآمیز را در ذهنش صیقل میداد تا مادرش را وادار به عذرخواهی یا دستکم دچار پریشانی کند. همیشه باید مادرش را سرجایش مینشاند.
او بارها به مادرش توهین میکند.
او یک بازیگر هم هست. با مظلوم نمایی و تظلم خواهی و بد نشان دادن مادرش خودش را از گناهانش تبرئه میکند.
او نمیتواند بیشتر از چند هفته در شغلی که دارد دوام بیاورد. اهل کار کردن نیست. راحتطلب است و با طرز حرف زدنش کارفرمایش را طوری اغوا میکند که به او خرده نگیرد.
آقای کلاید با لحنی پدرانه گفت: «گوش کن رایلی، من دوست ندارم تو رو اخراج کنم.» داستان غمانگیز دست فروش رایلی را بارها شنیده بود: مادرالکلی، خسارتی که باید پرداخت میشد، تنگدستی که هر مادر و پسر را تهدید میکرد، دوستان هرزهی مادرو…
داستان از همان جایی شروع میشود که ایگنیشس انتظار مادرش را زیر ساعت فروشگاه دی. اچ. هولمز میکشد.
پلیسی جوان به نام مانکوزو به خاطر نوع پوشش به او مشکوک میشود و برای دستگیری او اقدام میکند. پیرمردی از او دفاع میکند. مادرش از راه میرسد. ایگنیشس را از دست پلیس نجات میدهد و به جای او پیرمرد به دام پلیس میافتد.
بعد از آن اتفاقاتی میافتد که مادرش ایگنیشس را مجبور میکند که کاری برای خودش دست و پا کند.
تمام شخصیتهایی که در داستان وجود دارند مثل تفنگی که چخوف در ابتدای داستان روی دیوار نصب میکند، در روند داستان علت حضورشان را نشان میدهند و تا میانه داستان متوجه این ارتباط نمیشوید. اگر حوصله کنید و تا میانه داستان پیش بیایید، معماهای داستان یکی یکی خودشان را نشان میدهند.
ایگنیشس ناخواسته منجر به دستگیری بزرگترین باند توزیع عکسهای مستهجن در مدارس میشود.
پلیس گشت مانکوزو، همان پلیسی که در ابتدای داستان، به ایگنیشس مظنون میشود، ناخواسته به خاطر نگرانی یک مادر ایگنیشس را تعقیب میکند و بعد از مدتها پرسه زدن بیهوده برای دستگیری یک مجرم، رئیس این باند را دستگیر میکند و بالاخره ترفیع میگیرد.
و ایگنیشس به کمک دوست دختر سابقش از دامی که مادرش برایش پهن کرده است فرار میکند و در نهایت مادرش اجازه پیدا میکند که بعد از سالها برای خودش زندگی کند و با پیرمردی که در ابتدای داستان به جای پسرش دستگیر میشود، زندگی نویی را تجربه کند.
مانکوزو: یک مأمور مخفی دست و پاچلفتی که هربار در لباسی مبدل به دنبال دستگیری مجرم است و کسی نیست که او را نشناسد.
کلود: پیرمردی عاشق پیشه که فکر میکند همه پلیسها کمونیست هستند.
خانم رایلی: مادر ایگنیشس که پیرزنی فقیر و دائم الخمر است.
خانم تریکسی: پیرزنی فرتوت که آرزوی بازنشستگی دارد و هیچ وقت بازنشسته نمیشود.
خانم لوی: همسر رئیس کارخانه شلوار لوی که با نظریات نوین روانشناسی و آزمایشات مسخرهاش، مدام به همسرش حمله میکند و شخصیتهای جذاب دیگر که با کارها و حرفهای بیمعنی و عقاید دلقک گونهشان، جهان بینی ایگنیشس را تایید میکنند.
و در پایان میتوانید این کتاب را از پلتفرم طاقچه تهیه کنید.