توکا
توکا
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

معرفی کتاب مستاجر از رولان توپور

این نوشته برای چالش کتابخوانی طاقچه نوشته شده است.

ویژگی‌های رمان مستاجر

نویسنده: رولان توپور

ترجمه: کوروش سلیم زاده

انتشارات: چشمه

تعداد صفحات الکترونیک: 338 صفحه

مستاجر از رولان توپور
مستاجر از رولان توپور


مستاجر رمانی در ژانر وحشت با فضایی وهم گونه و سورئال است. تصویرسازی‌های نویسنده فوق‌العاده است. شاید به دلیل اینکه نویسنده این اثر نقاش هم بوده است، می‌توانیم تصاویر کاملن زنده‌ای را با خواندن متن کتاب پیش روی‌چشمانمان ببینیم. جملات کوتاه و روان است. کتاب در عین استفاده از کلمات ساده، مفاهیم عمیقی را در بر دارد.

از لحاظه ایجاد صحنه‌های خیال‌انگیز دنیای وحشت، مستاجر شباهت‌های زیادی به همزاد و یادداشت‌های زیرزمینی داستایوسکی و مسخ و محاکمه کافکا دارد.

رولان توپور کیست؟

رولان توپور نویسنده رمان مستاجر، بیشتر به خاطر طرح‌های کارتونی‌اش برای مجله‌های فرانسوی مشهور است. در فرانسه به دنیا آمد؛اما پدر و مادرش لهستانی تبار بودند. پدرش نقاش بود و همین باعث شد که رولان در کودکی به نقاشی گرایش داشته باشد و در مدرسه هنرهای زیبا نقاشی بخواند. او در بیست و یک سالگی به عنوان کاریکاتوریستی جسور با کارهایی متفاوت شناخته شد. رولان نگاهی تیره  به وقایع و جهان پیرامونش داشت و این در طرح‌ها و داستان مستاجر به خوبی مشهود است.

توپور دنیا را همچون چیزی تاریک و دشمن می‌دید. در خوی او کشش نیرومندی سوی جنبه کابوس گونه هستی وجود داشت. اطرافیانش او را این‌گونه توصیف کرده‌اند که هرچند که کنترل مغزش را دارد، اما دست‌هایش در اختیار اهریمن است.

رولان توپور علاوه بر رمان مستاجر، چهار رمان دیگر هم نوشته است.

سالگرد یوکو، حق با لئوناردو بود، سه هنرمند از فرانسه و گفت‌و گوی بالینی از داستان‌های او هستند که علاوه بر این‌ها نمایش‌نامه‌ها و دست نوشته‌های زیادی از او منتشر شده است.

نگاهی به رمان مستاجر

مستاجر داستان مردی است به نام ترلکوسفکی که به دنبال آپارتمان جدیدی است. وقتی آپارتمان مورد نظرش را پیدا می‌کند، از طریق سرایدار که زنی عبوس و ترش‌رو است، متوجه می‌شود که مستاجر قبلی که زنی جوان بوده خودش را از پنجره به بیرون پرتاب کرده است.

سرایدار زمانی که اتاق‌ها را به او نشان می‌دهد منظره‌ای از پنجره را به او نشان می‌دهد که توالت ساختمان در آن قرار دارد. با اینکه قیمت آپارتمانی که توالت آن بیرون خانه است، کمی بالاست؛ اما ترلکوسفکی برای بستن قرارداد به دیدن صاحب‌خانه می‌رود. صحنه برخورد ترلکوسفکی با صاحبخانه به قدری زیبا تصویر سازی شده است که با خواندن داستان خودتان را در سالن تئاتر  و در حال دیدن یک نمایش تصور می‌کنید.

پیرزن ترلکوفسکی را به اتاق ناهارخوری هدایت کرد؛ جایی که موسیو زی پشت میز غذاخوری نشسته بود و با وسواس بسیار دندان‌هایش را با نوک تیز شده‌ی یک چوب کبریت پاک می‌کرد. با یک اشاره کوچک انگشت به ترلکوسفکی فهماند که همان‌جا منتظر بماند و به جست‌و جوی موشکافانه‌اش در میان دندان‌های آسیای بالایی ادامه داد، تا اینکه تکه گوشت کوچکی را که به نوک چوب کبریت چسبیده بود از دهانش بیرون درآورد، خوب براندازش کرد. بعد هم دوباره آن را به دهانش برگرداند و بلعید. تازه این‌جا بود که توجهش به ترلکوفسکی معطوف شد.

بعد از اینکه توجه صاحبخانه به ترلکوسفکی معطوف می‌شود دیالوگ طولانی میان آن دو شکل می‌گیرد که تا حدودی شخصیت ترلکوسفکی و خصوصیات صاحبخانه در این دیالوگ مشخص می‌شود.

به هرحال گرفتن آپارتمان منوط به این است که مستاجر قبلی حالش خوب نشود و به آپارتمان برنگردد. ترلکوسفکی برای دیدن مستاجر به بیمارستان می‌رود و انجا با زنی به نام استلا که خودش را دوست سیمون شول معرفی می‌کند، آشنا می‌شود.

استلا مستاصل است و ترلکوسفکی برای آرام کردن او، او را به نوشیدنی دعوت می‌کند و بعد با او سینما می‌رود. ولی ترلکوسفکی بعد از سینما از او خداحافظی می‌کند که بعد از این کارش پشیمان می‌شود.

موضوع این بود که او استلا را-بی‌آنکه حتی آدرسش را پرسیده باشد- ترک کرده بود. از سینما که خارج شده بودند، نگاه خجولانه‌ای به یکدیگر انداخته بودند، بدون آنکه چیزی برای گفتن پیدا کنند. شرایطی که منجر به آشنایی آن دو شده بود، احساس دریغ مبهمی را در هر دوشان به وجود آورده بود، در آن لحظه ترلکوسفکی تنها یک آرزو داشت: این که فوراً از آن‌جا بگریزد.

چند روز بعد با بیمارستان تماس می‌گیرد و متوجه می‌شود که مستاجر قبلی فوت شده است. به مراسم خاکسپاری‌اش می‌رود و در کلیسا در فضایی وهم آلود و ترسناک قرار می‌گیرد به طوری که تحمل آن فضا برایش سخت می‌شود.

حضور مرگ در جای‌جای کلیسا موج می‌زد و ترلکوسفکی آن را با تمام وجود حس می‌کرد. ترلکوسفکی عادت نداشت زیاد به مرگ فکر کند. نه این‌که نسبت به آن بی‌اعتنا باشد، بلکه کاملاً برعکس- دقیقاً به همین دلیل که نسبت به آن بی‌اعتنا نبود، آگاهانه از فکر کردن به آن اجتناب می‌کرد. هرگاه می‌دید افکارش به درون این ورطه‌ی پرمخاطره کشیده می‌شوند، زرادخانه‌ای از حربه‌های طفره‌جویانه را که در طول سال‌ها ساخته و پرداخته بود، به کار می‌گرفت. در چنین لحظات بحرانی، برای مثال بعضی از آوازهای عامیانه  و مفرحی را که از رادیو شنیده بود با صدای بلند می‌خواند. این کار سد محکمی در برابر هر فکر و خیالی ایجاد می‌کرد. اما اگر از این طریق راه به جایی نمی‌برد، آن‌قدر خودش را نیشگون می‌گرفت تا خون از بدنش جاری می‌شد. یا در پس تخیلات جنسی پناه می‌گرفت. تخیلاتی مثل:...اما اینبار تصویر مرگ محو نشد. در یک لحظه بسیار مضطرب کننده ترلکوسفکی خودش را بر لبه‌ی پرتگاهی دید که به سرعت در حال پیش‌روی بود. احساس سرگیجه‌آوری به او دست داد. بعد هم نوبت به باقی جزئیات وحشتناک رسید: میخ‌هایی که به تابوت کوبیده می‌شدند، خاکی که به سنگینی روی دیوارها و سقف تابوت ریخته می‌شد. از هم پاشیدگی و تجزیه تدریجی جسد.

در رمان بیگانه آلبرکامو زمانی که شخصیت اصلی داستان در جایی که تابوت مادرش قرار دارد، شب تا صبح را سر می‌کند به تنها چیزی که فکر نمی‌کند مرگ است و تنها به عطر گل‌ها، نوری که از پنجره می‌تابد و گرمای آنجا فکر می‌کند. در رمان مستاجر صحنه حضور در کلیسا برای مراسم سیمون شول به خوبی شخصیت ترلکوسفکی را نمایان می‌کند. مردی حساس که از مرگ به شدت هراس دارد و برای فرار از اندیشه مرگ به تخیلات جنسی پناه می‌برد؛ اما در واقعیت به خاطر خجالتی بودن و مبادی آذاب بودن بسیار قادر به برقراری رابطه نیست.

او به محض ورودش به آپارتمان یک میهمانی می‌گیرد و دوستانش را دعوت می‌کند. دوستانش سرو صدا می‌کنند. یکی از همسایگان به جلوی آپارتمانش می‌آید و اعتراض می‌کند و او به خاطر نگرانی از بابت از دست دادن آپارتمان، از دوستانش می‌خواهد که آپارتمانش را ترک کنند. فردای روز میهمانی، هر کسی که در ساختمان با او مواجه می‌شود بابت بی‌مبالاتی و رعایت نکردن مقررات ساختمان به او تذکر می‌دهد و او به شدت شرمنده می‌شود.

دادن میهمانی همان اتفاقی است که باعث شروع وقایع بعدی می‌شود. ترلکوسفکی روز بعد از میهمانی زباله‌ها را از آپارتمانش خارج کرد، در حین انتقال زباله‌ها به سطل زباله بیرون آپارتمان، مقداری زباله روی پله‌ها ریخته شد وقتی برای تمیز کردن آن‌ها برگشت، در کمال تعجب دید که از زباله‌ها خبری نیست.

در واقع از همین‌جاست که شما متوجه می‌شوید که با یک آپارتمان معمولی روبرو نیستید و اتفاقاتی در آپارتمان می‌افتد که ترلکوسفکی را گیج می‌کند. به خاطر مزاحمتی که برای همسایه‌ها در شب میهمانی ایجاد شده است، همسایه‌‌ها رفتاری خصمانه را نسبت به او در پیش می‌گیرند. وقتی ماجرا را برای دوستانش تعریف می‌کند دوستانش شروع می‌کنند به دست انداختن او و به شوخی به او می‌گویند که بازهم به خانه او خواهند آمد و سر و صدا خواهند کرد. مطالبی از روزنامه‌ها برای او می‌خوانند که که همسایه‌ها به خاطر اعتراض همسایه‌شان را کشته‌اند. ترلکوفسکی شوخی دوستانش را جدی گرفته و ارتباطش را با آن‌ها قطع می‌کند.

ترلکوسفکی زمانی که در اتاقش تنهاست دندان نیشی را در سوراخی که پشت کمد وجود دارد، پیدا می‌کند. افرادی را می‌بیند که برای اجابت مزاج به اتاقک روبروی آپارتمان او می‌آیند ولی هیچ کاری نمی‌کنند. طوری می‌ایستند که انگار آنجا آتلیه عکاسی است و جلوی دوربین برای انداختن عکس هستند.

روابط خصمانه همسایه‌ها، ماجرای اتاقک توالت، دندان نیش پنهان شده، قطع ارتباط با دوستانش و شناختن بیشتر سیمون و اینکه هیچ کسی چنین مشکلاتی را با همسایه‌هایش ندارد، ذهن او را مشغول می‌کند تا جایی که وقتی به دعوت استلا به خانه‌اش می‌رود نمی‌تواند با او رابطه برقرار کند و راجع به از دست دادن یکی از اعضای بدن با او صحبت می‌کند.

به مرور اتفاقات دیگری در آپارتمان و ساختمانی که او در آن ساکن است رخ می‌دهد که او را به مرز جنون می‌کشد. دزدیده شدن وسایلش، آدم‌هایی که او می‌بیند و دیگران از آن‌ها اطلاعی ندارند، کثیفی‌هایی که به ثانیه‌ای تمیز می‌شوند و شکایت مداوم اهالی از سر و صداهای او در حالی که سر و صدایی ندارد. او در ابتدای رمان وقتی در حال دلداری دادن به استلا است، می‌گوید من خودکشی را نمی‌فهم چطور می‌شود انسانی بخواهد دست به خودکشی بزند؛ اما اتقاقاتی در ساختمان رخ می‌دهد که خودش هم دقیقن همان کار را می‌کند. در انتهای داستان بعد از وقوع یکسری وقایع غیرقابل باور بر او، دوبار خودش را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کند در حالی که یکی از لباس‌های سیمون شول را پوشیده و کلاه‌گیس به سر دارد.

وقتی در بیمارستان حضور دارد و تمام صورتش باند پیچی شده است، صحنه‌ای که خودش برای اولین بار از سیمون شول دیده بود، تکرار می‌شود. خودش را بالای سر خودش می‌بیند در حالی که در قالب سیمون شول روی تخت افتاده است.

فیلم یا کتاب؟

رومن پولانسکی در سال 1976 فیلمی را بر اساس رمان مستاجر ساخته است که خودش نقش ترلکوسفکی را بازی کرده است. اگر رمان مستاجر را نخوانده‌اید پیشنهاد می‌کنم که در ابتدا رمان را بخوانید و بعد به سراغ تماشای فیلم بروید. چرا که فضا‌سازی رمان به مراتب جذاب‌تر از فیلم است. برخی از صحنه‌ها و گفت‌و گوهای درونی برای کوتاه‌شدن داستان و ساخت فیلم حذف شده است که تأثیر منفی روی روند داستان گذاشته است.

در پایان

این رمان به قدری برای من جذاب بود که در طی چندین ساعت آن را خواندم. اگر شما هم به رمان مسخ کافکا و رمان‌هایی با فضای سورئال علاقه‌مند هستید می‌توانید کتاب مستاجر را از کتابخانه الکترونیکی طاقچه تهیه کنید.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

برای دیدن وبلاگ نویسنده این متن و نوشته‌های بیشتر می‌توانید روی عنوان لیلا علی قلی زاده کلیک کنید.

مستاجرچالش کتابخوانی طاقچهلیلا علی قلی زادهرولان توپور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید