روزی که به خواست استاد شاهین کلانتری تصمیم گرفتم اولین داستان بلند خودم را بنویسم، اصلا فکرش را هم نمی کردم که چقدر نوشتن داستان می تواند سخت باشد. طرح اولیه داستان و انتخاب زاویه دید تازه اول ماجرا بود. بعد از کلی کلنجار رفتن و بررسی انواع زوایای دید و نوشتن مزیت ها و معایبش زور دانای کل چربید و من که تازه کار بودم داستان را با آن شروع کردم. طرح اولیه ام جدید و نو بود. با اشتیاق فراوان بی آنکه خوب به شخصیت ها بپردازم شروع به نوشتن کردم. در یک نشست چند ساعته به خیال خودم نیمی از داستان را پیش بردم. نیم دیگر پیش نمی رفت. داستان مسخره بود. شروع به نوشتن صحنه های داستان از فصل های مختلف کردم. در هر نشست چند صحنه را می نوشتم. امادر لحظه ای که خواستم آن ها را به هم ربط بدهم و توالی داستان را حفظ کنم، چیزی گم شده بود. تعلیق ها بیش از حد بود. برای جذاب کردنش آنقدر مرموز رفتار کرده بودم که خودم به عنوان نویسنده نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. شخصیت اصلی ام زیادی پر رنگ شده بود. مثل قهرمان های اساطیری و خدایان روم باستان بی عیب و نقص، بیشتر به افسانه شبیه بود تا یک رمان بلند. بقیه شخصیت ها مترسکی بیش نبودند. کار را رها کردم. به سراغ کتاب صحنه پردازی در رمان رفتم. فصل اول و دومش را خواندم. دوباره برگشتم و شروع به پس و پیش کردن کلمات و تغییر شروع صحنه ها کردم. نوشتم و نوشتم تا به جایی رسیدم که بازهم در کار خودم درماندم. طرح کلی داستانم عوض شد. شخصیت هایم رنگ و رویی پیدا کردند. شخصیت اصلی اما همچنان خداگونه کل داستان را تحت الشعاع قرار داده بود. از شخصیت اصلی داستان بیزار شدم. دوباره رهایش کردم. هر وقت در خواب و رویا سراغم می آمد از او روبرمی گرداندم. بالاخره در خلال ملاس سمپوزیوم نویسندگی، شخصیت اصلی نواقصش را نشانم داد. شخصیت های دیگری را به داستانم اضافه کردم. شخصیت هایی که به جای دانای کل وظیفه خطیر توصیف صحنه ها را به عهده می گرفتند. حالا شخصیت اصلی قابل قبول تر شده بود. دیگر دانای کل با اغراق او را توصیف نمی کرد. حالا مردم عادی او را از نگاه خودشان توصیف می کردند. اما بازهم بیشتر از همیشه جای کار داشت. روزی که فکر کردم داستان به پایان رسیده و آخرین صحنه داستانم را نوشت، داستانم شبیه سریال های آبکی تلوزیون شده بود. تازه اول داستان بود. داستان را بازهم باز نویسی کردم. شخصیت ها پخته تر شدند و صحنه ها جذاب تر اما هنوز هم چنگی به دلم نمی زد. نیاز بود که بیشتر و بیشتر بخوانم تا بفهمم که کجای کارم ایراد دارد. آنقر بنویسم و پاکش کنم تا شخصیت ها خودشان کار بلد بشوند و بی جهت در داستان برای خودشان جولان ندهند. خودشان مسئول ادامه داستان بشوند. و من همچنان چیزی را به داستانم اضافه می کنم و بر اساس یادگیری های جدیدم به جلو حرکت می کنم. هرچه بیشتر می خوانم، بیشتر می فهمم که از نوشتن هیچ نمی دانم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده