امروز صبح که از خواب بیدار شدم به سراغ بوته گل رز رفتم غنچه ها هنوز باز نشده بودند اما یکی از غنچه ها خورده و دیگری خراشیده شده بود. اولش متوجه مهمان ناخوانده خانه نشدم و فکر کردم شاید گل رزم زیر نور شدید آفتاب بیمار شده است. می خواستم در اسرع وقت به سراغ باغبانی که گل را خریده بودم بروم و از او راجع به مشکل پیش آمده پرس و جو کنم. اما عصری که به سراغ نخل مرداب رفتم تا طبق عادت روزانه آبیاری اش کنم، متوجه شدم که قطور ترین برگ هایش خورده شده است، مطمئن شدم که مهمانی در تراس وجود دارد به جست و جویش پرداختم و او را در میان برگ های پیچ امین الدوله یافتم. آنقدر از حضور و تجاوزش به برگ گل های محبوبم ناراحت بودم که سریع برای رهایی از دستش، دست به کار شدم. اما مگر می توانستم از شرش راحت شوم از گلی به گل دیگر پناه می برد و با این کار می خواست من به دست خودم گل هایم را نابود کنم اما من رهایش کردم، در تراس را بستم تا همسرم بیاید و خودش آن موجود متخاصم را بگیرد و از خانه مان بیرونش کند. بعدش چند ساعتی را از خانه بیرون رفتیم، خانه که می ماندم نمی توانستم نگاهم را از پشت پنجره دور کنم. هر دقیقه نگاهم به پشت پنجره کشیده می شد و از دیدن آن برگ خور غول پیکر روح و روانم بهم می ریخت. به خانه که برگشتیم متخاصم مرده بود و همسرم جنازه اش را روی لبه بالکن قرار داده بود تا مطمئن شوم که دیگر مزاحمان نمی شود. به گل های خورده شده نگاه می کردم. هیچ وقت نخل مردابم به آن بزرگی و زیبایی نشده بود، زیبا شده بود اما عمر زیبایی اش کوتاه بود. جای دندان های آن موجود روی تن و بدنش مانده بود. اگر فقط به خوردن برگ های یک گل اکتفا می کرد کارش نداشتم اما شکمو وتنوع طلب بود. از همه آن ها کمی را خورده بود، جلویش را نمی گرفتم معلوم نبود که چیزی از گل ها می ماند یا نه. هرچه بود تمام شد اگر در این مدت تخم ریزی نکرده باشد تمام شده است. باید بروم و بالکن را حسابی بررسی کنم اما باد آنچنان شدید زوزه می کشد که جرات رفتن به تراس و سر زدن به گل ها را ندارم. بماند برای ظهر که آفتاب زورش بر نفس های سرد باد می چربد.