خسته و بی حال به طرف اتاقم حرکت کردم.
بعد از یک روز کاری سخت تنها چیزی که میخواستم خوابیدن روی تخت خواب گرم و نرمم بود.
خوابیدن بعد از کلی کار کردن مثل یک فنجای چای داغ توی سرمای زمستان میماند.
راه رو طولانی که اتاق من در انتهایش قرار داشت را طی کردم و بالاخره به اتاق قشنگم رسیدم.
دستم را روی دستگیره گذاشتم و بعد از اینکه نفسم را با صدای بلند بیرون دادم در را باز کردم.
بی توجه به عزرائیل که پشت کامپیوتر نشسته بود و مثل همیشه سرش شلوغ بود به سمت تخت قشنگم رفتم و رویش شیرجه زدم،
همینطور که داشتم روی تخت غلط میزدم عزرائیل بدون اینکه به من نگاه کند گفت:
کفشاتو در بیار
کمی متعجب شدم و به شوخی گفتم:
از کی تا حالا پشت سرت هم چشم داری؟
گفت: از وقتی با تو آشنا شدم.
لبخندی زدم و با یک حرکت کفش هایم را در اوردم.
چشمانم کم کم داشت گرم میشد که ناگهان با صدای بلند گویی در هر راه رو قرار داشت بیدار شدم.
زیر لب فحشی دادم و از جایم بلند شدم.
توجه توجه: همه کارمندها به سالن اصلی بیان.
با اعلام این خبر در مجتمع هیاهو به پا شد طوری که صدایشان به اتاق ما که اخر راه رو بود هم میرسید.
اولین بار بود که چنین اعلامیه را پخش میکردنند.
من و عزرائیل متعجب به یکدیگر خیره شدیم.
چهره رنگ پریده و چشمان برزخی عزرائیل برای کسانی که جانشان را میگرفت ترسناک بود ولی بنظر من بنظر من او بیشتر شبیه پاندا بود تا یک موجود وحشتناک؛
همیشه زیر چشمانش از خستگی و کار مداوم گود افتاده بود و بخاطر پوست سفیدش بیشتر دیده میشد.
همچنین چشمانش که همانند تیله های تیره و تاریک بودنند بامزه ترش میکرد.
هرچند این فقط نظر من بود و حتی خودش هم اینطور فکر نمیکرد.
گاهی اوقات احساس میکنم که او از خودش متنفر است.
و شاید هم بتوانم دلیلش را حدس بزنم.
اینکه زندگی کنی فقط برای اینکه مرگ دیگران را تماشا کنی و جانشان را بگیری میتواند یکی از دلایلش باشد.
ولی مطمئنم اصلی ترین دلیل نیست و این را هم مطمئنم که او هیچ وقت علتش را به من نمیگوید.
چون او کلا هیچ وقت حرف نمیزند، تقریبا افراد خیلی کمی هستند که صدای او را شنیده اند و من جزو ان افراد کم هستم.
قبلا که کارش حضوری بود موقع گرفتن جان مردم کمی حرف میزد ولی حالا که کارش مجازی شده از طریق کامپیوتر یا گوشی میتواند جان مردم را بگیرد و دیگر حتی موقع کار همم حرف نمیزند.
ولی خوشبختانه یا شاید هم بدبختانه او سر بهداشت خیلی وسواسی است و نمیتواند بهم ریختگی را تحمل کند، ولی از ان جایی که با من هم اتاقی است باید تحمل کند چون من خود بهم ریختگی هستم و علاقه ای به نظم داشتن ندارم.
برای همین گاهی اوقات که سر همین موضوع عصبانی میشود و بازخواستم میکند صدایش را میشنوم.
درست مثل همین چند لحظه پیش که با کفش روی تخت رفته بودم.
با صدای تکرار مجدد بلندگو از فکر بیرون امدم و متوجه شدم مدت نسبتا طولانی است که به عزرائیل خیره شدم و او را معذب کردم.
"توجه توجه همه کارمند ها به سالن اصلی جمع بیان"
بی حوصله چشمانم را بستم و نفسم را با شدت بیرون فرستادم و زیر لب گفتم:« اه، باشه چند بار میخواین بگین»
اگه فقط برای یه سخنرانی مسخره خوابم رو پاره کرده باشن خودم میکشمشون.
حالا این بار نوبت عزرائیل بود که با حالت معنا داری بهم زل بزند.
کمی نگاهش کردم و گفتم: چیه؟
با حالت مسخره ای گفت: میخوای جون ادم هایی که قبلا یبار مردن رو بگیری؟؟! مثل این میمونه که بخوای اب یک لیوان خالی رو روی زمین بریزی.
با خودم گفتم:«درسته اینجا دنیا مردگانه و همونطور که از روی اسمش معلومه، همه مردن.»
عزرائیل صورتش حالت جدی گرفت و ادامه داد:
جدا از این اگر هم جونی داشتن که تو بتونی بگیری اون وقت همشون ازت متنفر میشدن و تو به کسی مثل من تبدیل میشدی که مورد تنفر همست و محکوم به تنهایی ابدیه فقط چون وظیفش با دیگران متفاوته.
مگه من اون ها رو کشتم؟؟!
تنها کاری که من میکنم اینه که روح ادم های مرده رو به زندگی پس از مرگ راهنمایی کنم.
ولی همه من رو مقصر مرگشون میدونن.
بعد از گفتن جمله اخر اشک هایش سرازیر شدنند.
بنظر میرسید بغضی که سال ها نگه داشته بود بالاخره طلسمش شکست.
در یک لحظه خواب و خستگی ام جای خود را به تعجب داد.
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که روزی این را بهم بگوید. ولی در کمال تعجب گفته بود.
همیشه جوری وانمود میکرد که انگار برایش مهم نیست و اصلا اهمیت نمیدهد ولی در حقیقت اینطور نبود.
بی انکه حرفی بزنم از روی تخت بلند شدم و کفشم را پوشیدم و جوری وانمود کردم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
چون احساسات در دنیا مردگان جایی نداشت و خلاف قوانین بود و مجازات بزرگی داشت.
به سمت در رفتم و دستم را روی دستگیره گذاشتم و گفتم: من زودتر میرم، تو هم هر وقت کارت تموم شد بیا.
اتاق را ترک کردم و راهی سالن اصلی شدم.
کمی نگران عزرائیل بودم ولی نمیخواستم برایم دردسر درست شود.
اینجا گریه کردن جرم بزرگی محسوب میشود.
درست است که در این دنیا کلمه احساسات بی معنی است ولی بعضی از انسان ها که در اینجا کار میکنند هنوز کمی گرما در قلبشان وجود دارد و ممکن است بخاطر زندگی قبلی که داشتند اندوهگین و ناراحت باشند و گاهی اشک بریزند، برای همین مجازات های متفاوتی برای این عملشان در نظر گرفته میشود.
تنها کاری که برایش از دستم می اید این است که اتفاقات چند لحظه پیش را مانند راز نگه دارم و نگذارم کسی مطلع شود.
به سالن رسیدم و وارد شدم. تعداد انگشت شماری صندلی خالی وجود داشت و من روی نزیک ترین ان ها نشستم.
همه از کارهایشان دست کشیده و امده بودنند، تاحالا اجتماعی به این بزرگی در دنیا مردگان ندیده بودم.
از ان جایی که من خیلی دیر امده بودم زیاد منتظر نشدم و پس از گذشت مدت کوتاهی شخصی از ناکجا ظاهر شد و روی سن امد.
همه حاضران در سالن به احترامش بلند شدنند و احتمالا من تنها کسی بودم که تکانی به خودم ندادم.
پس از ادای احترامی کوتاه، همه سر جای خود نشستند و هم همهای کل سالن را فرا گرفت.
همه برای شنیدن خبری که آنها را به این مکان کشانده بود، در انتظار بودند.
گفتوگوهای پراکنده از گوشه و کنار به گوش میرسید. اما من در همین لحظه به فکر چرت زدن بودم و دنبال جای مناسبی برای سرم میگشتم.
در این میان، رئیس پشت میکروفون رفت، و پس از چند لحظه مکث با صدایی سنگین گفت: «اوضاع خیلی وخیم است.»
همین جمله تمام سالن را در سکوتی عمیق فرو برد.
حتی من، که انتظار جلسهای کسلکننده داشتم، صاف نشستم و به حرفهای رئیس گوش دادم.
حالا مشخص بود که این جلسه چیزی فراتر از یک دیدار عادی است.
رئیس ادامه داد: «متأسفانه، هیچ راهحلی برای این مشکل پیدا نکردهایم و این بار، به عنوان آخرین امید، از شما مشورت میخواهیم. چون شما نیز در بحران حاصل از این مشکل شریک هستید. اگر کوچکترین نظر یا پیشنهادی دارید، حتماً اعلام کنید.»
جو سالن سنگینتر شد. کسی جرات حرف زدن نداشت و سکوت همچنان حکمفرما بود. بوی ترس و استرس همه جا حس میشد و غیر قابل انکار بود.
ناگهان سگهایی که با زنجیر بسته شده بودند، شروع به پارس کردند و سکوت را شکستند.
رئیس دوباره با لحنی جدی و محکم گفت: «بگذارید ساده بگویم، نظم جهان در حال فروپاشی است. در واقع، این نظم مدتهاست که از دست رفته، اما ما تازه متوجه آن شدهایم. و امروز، برای جلوگیری از آن، بسیار دیر شده است.
به طور خلاصه، گیاهان، این موجودات خاموش و بیصدا، قصد دارند به خاطر نابودی جنگلها و مرگ همنوعانشان انتقام بگیرند.
آنها در همکاری با حیوانات، به دنبال نابودی انسانهای خودخواه هستند و میخواهند آخرالزمان را زودتر از موعد رقم بزنند.
تا اینجا، دو قانون بنیادین جهان نقض شده:
اول، فقط انسانها باید دارای هوش، درک و احساساتی مانند انتقام باشند، اما حالا گیاهان و حیوانات این قانون را زیر پا گذاشتهاند.
دوم، سرنوشت هیچ موجودی نباید تغییر کند، اما گیاهان دارند سرنوشت انسانها را، که همان آخرالزمانشان است، تغییر میدهند.»
یکی از حضار پرسید: «سرنوشت انسانها چه بوده؟»
رئیس پاسخ داد: «شاید بعضی از شما ندانید، اما قرار بود انسانها زمانی بمیرند که خورشید سرد شود و نسلشان منقرض شود.»
شخص دیگری با نگرانی گفت: «اگر بدانیم چگونه قصد دارند انسان ها را نابود کنند، شاید بتوانیم راهی برای جلوگیری پیدا کنیم.»
رئیس گفت: «گیاهان دیگر اکسیژن را به سطح زمین منتقل نمیکنند و هوای زمین به سرعت آلوده میشود. علاوه بر این، سالهاست که آنها مشغول زنده کردن مردگان هستند.»
چند نفر با تعجب پرسیدند: «زنده کردن مردگان؟ یعنی چی؟»
رئیس با لحنی سنگین پاسخ داد: «به قول انسانها، آنها در حال ساخت زامبی هستند.
گیاهان میخواهند مرگ را همچون ویروسی به سراسر زمین منتقل میکنند.
هنگامی که انسانها عقل و قدرت تفکرشان را از دست بدهند، دیگر تفاوتی با حیوانات ندارند.
گیاهان میخواهند از همین حالت استفاده کنند تا جهان را به همان شکلی که پیش از حضور انسانها بود، بازگردانند.»
رئیس مکث کوتاهی کرد و گفت: «این تمام اطلاعاتی است که جاسوس ما از زمین آورده است.»
سالن بار دیگر در سکوت فرو رفت. هیچکس نمیدانست در این شرایط چه باید کرد، تا اینکه مردی جوان دستش را بالا برد. پس از آنکه رئیس به او اجازهی صحبت داد، از جایش بلند شد و گفت: «چرا سرنوشت انسانها را جلو نمیاندازیم؟ یعنی خورشید زودتر سرد شود و نظم جهان کمتر دچار تغییر شود؟»
رئیس سری تکان داد و پاسخ داد: «پیشنهاد خوبی است، اما متأسفانه این کار را هم نمیتوانیم انجام دهیم.»
همین جمله کافی بود تا امید همه نا امید شود.
مرد جوان بار دیگر پرسید: «چرا نمیتوانیم این کار را انجام دهیم؟!»
رئیس نفس عمیقی کشید و گفت: «راستش قضیه پیچیده است و توضیحش سخت، اما خورشید حاضر نیست که سرد شود. وگرنه این برنامه را مدتها پیش اجرا کرده بودیم.»
با شنیدن این جمله، انگار چیزی در ذهنم فرو ریخت. "خورشید حاضر نیست سرد شود؟!"
از کی تا حالا جامدات اراده پیدا کرده بودند؟!
رئیس ادامه داد: «ما با خورشید صحبت کردیم و شرایط را برایش توضیح دادیم، اما او پاسخ داد:
"من به موجودات زمین وابسته شدهام و همیشه برای سلامتی و رفاهشان نور و گرما تولید میکنم. بعد میگویید که به خاطر سهلانگاری خودتان میخواهید من و زمین را نابود کنید؟! چطور اینقدر خودخواه هستید؟ من به هیچ عنوان این کار را انجام نمیدهم."
سکوتی سنگین بر سالن سایه افکند. همه بهتزده بودند.
رئیس ادامه داد: «همانطور که احتمالاً خودتان هم متوجه شدهاید، موجوداتی که حتی زنده نیستند، خوی انسانیت گرفتهاند؛ به عبارتی دارای احساسات و اراده شدهاند.
باد، آب، آسمان، زمین، خورشید و سیارات چیزهایی دارند که متعلق به آنها نیست و نباید داشته باشند، و این بزرگترین فاجعهای است که میتواند رخ بدهد.
این را هم اضافه کنم که اگر بخشهای دیگر دنیا از این موضوع مطلع شوند، همهی شما در دردسر بزرگی خواهید افتاد و مجبور میشوید به همان جایی که بودید بازگردید… و تا ابد زجر بکشید.»
همهمهای به پا شد، وحشت در چهرهها پررنگتر از قبل شد، و هیاهو تمام سالن را فرا گرفت. تا اینکه در میان ازدحام و صدای ناآرام جمعیت، شخصی با اعتراض گفت....
خیلی ترسناک نعوامل داستان اشاره بشه