همیشه جلوی خودم را گرفتهام که دل کسی را نشکنم، حتی جایی که دیده و شناخته نمیشدم
و کسی حواسش نبود! حتی جایی که هیچکس نمیفهمید، هیچکس اعتراض نمیکرد یا جایی که حق داشتم و به من واقعا ظلم شدهبود! همیشه مراعات قلب و روان آدمها را میکردم.
حتی اگر با کنشهای تلخ و گزنده مواجه میشدم، واکنشم را فرو میخوردم و بارها مزه مزه میکردم و پیش از ابراز میزان خشم و دلخوریام، خیلی چیزها را در نظر میگرفتم...
ولی بارها دیدم که جامعه اینطور نبود! دیدم که هرچه که میشد، هیچکس مراعات نمیکرد. آدمها هرکدام به فکر تخلیهی درون و آرامش روان خودشان بودند، خشم و دلخوریشان را با بیشترین شدت ممکن به روان و جان آدمها پرتاب میکردند و مهم نبود رفتار و کلامشان چه تاثیر کشنده و عمیقی روی جهان آدمها باقی میگذاشت، فقط به این فکر میکردند که آرام شوند.
من هرچه بیشتر در تعامل و مواجهه با آدمها قرار میگرفتم، بیشتر رنج میکشیدم، چرا که در قیاس خودم با آدمها شکست میخوردم! من بیش از اندازه با همه فرق داشتم و این مسئله در "تلاش و تقلای بیاندازه برای هضم و انجام پیشپاافتادهترین مسائل ارتباطی" خودش را نشان میداد. در خیلی از شرایط سکوت کردم و بی صدا شکستم، اکنون حتی به احساسات عادی هم نمیتوانم واکنش دهم و عاجز میمانم و این باعث میشود دیگران گمان کنند که من فردی بی احساس هستم.
ولی احساسات من هنوز در درونم جریان دارند ولی دیگر زبانم جاری نمیشوند و فقط در دلم میریزند.
من و افرادی مثل من باید دل دریا داشته باشند وگرنه وای به روزی که کاسه دلشان لبریز شود...