hosna
hosna
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

همتون برین به جهنم

وقتی پاهایش برای آخرین بار سطح زمین و سردی موزائیک را حس میکردند به سمت صندلی ای میرفت که دیگر قرار نبود از آن پائین بی آید.

به آرامی یک پایش را روی صندلی گذاشت و برای آخرین بار به اتاقی نگاه کرد که دیوار هایش او را مسخره میکردنند .

به تختی نگاه کرد که فقط در تاریکی و خواب و خیال کنارش می‌ماند و اگر در روز هنگام خستگی و درماندگی به سمتش میرفتی ساعت تنبل خطابت میکرد.

این کار همیشگیشان است، ساعت اجاره نشین دیوار هاست و از زمان حقوق کمی میگیرد زیرا چرخه زمان به دلیل شب بیداری های مردم و ظهر خیزی های آنها در حال ورشکست شدن است و دارد یکی یکی باتری های ساعت ها را خالی می کند .

به همین دلیل ساعت برای پاچه خاری صاحب خانه هایش مدام مرا آزار و اذیت می کرد.

وقتی وسایل و اجسام دنیا اینطوری اند چطور می توان با ادم هایش زندگی کرد؟

دیگر تحمل این دنیا را ندارم و اکنون تنها چیزی که میخوام مرگ است و بس!!

سپس پای دومش را هم بر روی صندلی گذاشت و طناب دار را همچو راه نجاتی از این دنیا بر گردن خود آویخت و آخرین کلماتش این چنین بود:

"همتون بریم به جهنم"







..........................................

-----------------------------------------------

دوس دارین با پایان خوشش هم بنویسم؟

کامنت کنید دوس داشتید چجوری باشه ?

حالا که خوندی لایکم بکن❤?


Kiu/Q
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید