وقتی پاهایش برای آخرین بار سطح زمین و سردی موزائیک را حس میکردند به سمت صندلی ای میرفت که دیگر قرار نبود از آن پائین بی آید.
به آرامی یک پایش را روی صندلی گذاشت و برای آخرین بار به اتاقی نگاه کرد که دیوار هایش او را مسخره میکردنند .
به تختی نگاه کرد که فقط در تاریکی و خواب و خیال کنارش میماند و اگر در روز هنگام خستگی و درماندگی به سمتش میرفتی ساعت تنبل خطابت میکرد.
این کار همیشگیشان است، ساعت اجاره نشین دیوار هاست و از زمان حقوق کمی میگیرد زیرا چرخه زمان به دلیل شب بیداری های مردم و ظهر خیزی های آنها در حال ورشکست شدن است و دارد یکی یکی باتری های ساعت ها را خالی می کند .
به همین دلیل ساعت برای پاچه خاری صاحب خانه هایش مدام مرا آزار و اذیت می کرد.
وقتی وسایل و اجسام دنیا اینطوری اند چطور می توان با ادم هایش زندگی کرد؟
دیگر تحمل این دنیا را ندارم و اکنون تنها چیزی که میخوام مرگ است و بس!!
سپس پای دومش را هم بر روی صندلی گذاشت و طناب دار را همچو راه نجاتی از این دنیا بر گردن خود آویخت و آخرین کلماتش این چنین بود:
"همتون بریم به جهنم"
..........................................
-----------------------------------------------
دوس دارین با پایان خوشش هم بنویسم؟
کامنت کنید دوس داشتید چجوری باشه ?
حالا که خوندی لایکم بکن❤?