داشتم دروغ میگفتم؟؟ حتی به حدی رسیده که به خودم دروغ بگم؟
به هوای اینکه پای درس ام هستم داشتم حرفای مادر و پدربزرگ و مادربزرگ ام رو گوش میدادم.
درباره چی؟
داشتن درباره ی کثافت کاری های بابام حرف میزدند!
بابام:ا؟
بزارین دربارش حرف نزنم....
مادربزرگم وسط حرفای پدربزرگ و مامانم گریه اش گرفت و پدربزرگم بهش توپید:
"بلند شو برو تو بدرد این حرفا نمیخوری. برو اونجا بشین."
مقاومت از طرف مادربزرگم...
"نه میخوام بمونم"
پدربزرگم با لحن بلند تر و جدی تری حرفش را تکرار کرد.
بعد که وضعیت بهتر شد لب باز کرد و به مامانم گفت:
"خب ، اول اینکه ما اینجا نیستیم که درباره ی برگشتن تو و اون حرف بزنیم، مفهوم؟ "
مادرم با لبخند تمسخر امیزی گفت:
" درباره ی دوست دختری که اورده تو خونه ی بچه هام میخوای حرف بزنیم؟"
(نمیدونم چرا ولی خواستم فقط همین تیکه ی کوچیک رو باهاتون به اشتراک بزارم:)>.