داشت همینجوری بهم نگاه میکرد. غروب بود، هوا صورتی و نارنجی بود. رنگ قشنگی بود. موهای بلندش تو باد تکون میخورد و من ؟ محوش شده بودم. تنها صدایی که میومد صدای ماشین ها بود. دلم برای چشماش تنگ شده بود، خیلی وقت بود ندیده بودمش. دلم برای بوی تنش تنگ شده بود. دلم برای تنفس کشیدنش تنگ شده بود. دوست داشتم بهش هرچی تو دلمه رو بگم ، مثلا بگم که، میخوام برگردم به وقتاایی که عاشقت بودم.... حرفامو خوردم ، و فقط ساکت موندم... بگم چرا دور شدیم از هم و بینمون فاصله امد؟... بگم یه چندماهی میشه که دیگه ساکته خونم. میدونستم دستات مورفینه برام... کاش میشد زد پلی به زمان... بهش بگم دور شده دستام از دست تو من عاشقم برعکس تو.... میخوام برگردم... ببین چقدر فرق کردم! میخوام برگردم ...
شاید یک روز عاشق شی. تصمیمت رو زود نگیری... یادته میخندیدم زیاد به هر جوکامون؟ دلم یک ذره شده واسه هر روزمامون. واسه چشمای ماهت تو یه شب تاریکم. چرا نمیرسم بهت هرچی راه میرم؟ کور میشدم میکردم وقتی که نگات توی عمق چشمات غرق میشدم. یا اصلا بگم تو بمون من میرم =))) ببین چقدر صبر کردم... یادت بمونه پس... دوست داشتم بهش بگم چقدر تو بارون قدم زدم تا اشکام معلوم نشه. دوست داشتم بهش بگم دلم تنگ شده براش برعکس دلش. مگه خودش نمیدونست نمیتونم فراموشش کنم؟
اخه چرا وقتی خودت میری خاطراتتم با خودت نمیبری؟ نه اصلا یک درصد..... برعکست من اصلا دوست نداشتم از دستت بدم دلم براش تنگ شده بود. و الان با همین سکوتی که کردم خوشحال بودم که میبینمش. ولی تنها جمله ای که زبانم تونست بگه یک چیز بود. "هیچی ، یادم رفت" و جک دورچه رو دادم بالا و تند تند پا زدم. فقط پا میزدم همین. به نظرم... به نظرم اون حرفایی که زدم تا اخر عمرم پیش خودم میموند =)))).