رو تخت خوابیده بودم و درد شدیدی رو تحمل میکردم
فقط به دوتا پرستاری که روبه روم هول شده بودند خیره و مات مونده بودم و کامی برای حرف زدنم بالا نمیامد
با درد زیادی از حال رفتم...
انگار که ساعتی نگذشته باشد هوشیار شدم و دیدم رو تختم، و صدا ی لطیفی به گوشم می رسد!...
اون صدا تا به حال به گوشم نخورده بود..
بلعه.. صدای پسر عزیزم بود که تازه به دنیا چشم باز کرده بود.
تا برای خودش یک زندگی ی بزرگ بسازند! و خب کی میدونه؟؟ ممکنه مسر زندگی ی خیلیا رو عوض کند حتی خودم من!.
به هوش امدم و
دردم را فراموش کردم، اصلا برام مهم نبود چقدر درد دارم...
نمیتوانستم صورتش رو ببینم، چون دورش پارچه بود.
ولی یک چیز با برقیه هماهنگی نداشت! اون قیافه های پرستاران بود.
ترس و تعجبی صورت پرستاران را گرفته بود...
رو به یکی از پرستار ها با صدای ضعیفی گفتم:
پارچه را بردار ، میخوام ببینمش
پرستار با استرس نگاهی به پرستاران دیگر کرد و به من نگاه کرد و حرکتی نکرد
تعجب و استرس عجیبی گرفتم... و با صدای لرزان از اینکه نکند بچه سالم نباشد گفتم:
چیزی شده؟ بغض کل گلومو گرفت ،
چی شده؟
یکی از پرستاران با دودلی با لحنی دل نشین گفت:
خانم ،... یک اتفاق عجیبی افتاده که... تاحالا ندیده بودیم!
وجودم فقط از استرس پر شده بود.
انگار کل اقیانوس رو ریخته بودن تو یک لیوان و با اون حجم بی نهایت داشتن میدادن من بخورم!
با خودم میگفتم:
اگر مشکلی داشته باشد من چیکار باید کنم؟ ووو....
از استرس با خودم زمزمه میکردم:
نه...نه..
با صدای نسبتا بلند و دستوری ای گفتم:
میخوام ببینمش!
پرستاران شوکه شدند و نوزاد را گذاشتند رو دستم...
...................
وقتی بدنش رو لمس کردم
و به پوست نازک تنش دست زدم
احساس ارامش کردم...
ارمشی که بعد از لمس تنش گرفتم باعث شد اروم ترم کند
و به خودم این جرعت رو دادم تا باهاش روبه رو شوم
به قیافه اش نگاه کردم و خشکم زد....
صورتی خیلی چروک و درهمی داشت، موهای سفید، و دقیقا مختصات یک پیر مرد بود
پرستاری گفت:
مگه میشه ؟تاحالا همچین چیزی ندیده بودیم ، پسرتون یک پیرمرده خانم نه یک نوزاد!
جوری که چشمام از حدقه زده بود بیرون بهش نگاه میکردم
باورم نمیشد!
ولی نمیشد دوستش نداشت!
او باز هم دوست داشتنی بود! با اینکه شبیه یک پیر مرد کامل بود باز به چشم یک نوزاد نگاهش میکردم
20 سال بعد ...
.............
حالا من یک زن نسبتا پیر شده بودم و اون! چهل سالش بود!
یعنی از لحاظ منطقی بچم از من بزرگ تر بود!!/
بله ، پسر من هرچقدر زمان میگذرد نوجوان تر میشود!
یعنی از موقعه ای که به دنیا امد دکترا گفتن پسرتون 60 سالشه ولی 40 سالشه!
یعنی دقیقا برخلاف روند رشت ادما!
همه برام دست زدند و بیکرفون را در استیج رها گذاشتم و با لبخندی از صحنه امدم بیرون...
این شهرت بخاطر پسرم بود، که نمیدونم بهش میشه گفت مثبت یا منفی...
دست پسرم رو گرفتم و باهم رفتیم سمت خونه
پسرم 22 سال دیگه به سن 18 سالگی میرسه! و از این بابت خیلی خوشحالم:)
وای خدا! یعنی سه سال دیگه همسن هم میشیمممم!؟
وای .....
یا اینکه یک وجه خوب دیگش اینجاست که پسرم هرچقدر از لحاظ سنی کوچک تر شود پخته تر شده!
یعنی در نوجوانی یا همان 22 سال دیگه ، دیگه لازم نیست نگرانش باشم!
...
تو ذوق این فکرا بودم... خب زیاد به این موضوعات فکر میکردم
ولی نظرم رفته بود رو اینکه این یک ویژگی حساب میشه که هیچکس دیگر در دنیا ندارد!
3 سال دیگر
ما هم سن بودیم! مثل دوتا دوست خوب!
ولی میان سال، هردومون خوشحال بودیم ...
دستشو گرفتم و زیر باران قدم میزدیم
من گریه میکردم چون میدونستم چی د رانتظارشه
و همونججور که 23 سال قبل فکر میکردم این پسر، مسیر زندگی خیلی از
ادما ی این کشور رو تغییر داد!....
و من بهش افتخار میکنم!
با اینکه نه پدرش ولش کرد و رفت و هیچ خواهر برادری نداشته! یا اینکه هیچ دوستی تا به الان نداشته چون
سنش بالا بوده ، خیلیه!
همین جوری که گریه اشکامونو میپوشاند قدم میزدیم تا هرجا دلمون خواست و منتظر برا اینده میموندیم.
10 سال بعد
....................
من الان خیلی پیر شدم و پسرم رفته تو 27 سالگی !....
هرکی مارو تو خیابون میدید میگفت واو چرا انقدر مادرتو اذیت کردی؟؟
پسرم الان دیگه ی نوجوان پخته است و از این بابت خوشحالم
ولی دوست دارم تا جاییی که میشه پیشش بمونم... اخه اون هیچکسو ندا....
گریه ام میگیره
و سریع اشکامو پاک میکنم
5 سال بعد
الان یکم تحلیل رفتمم
ولی در عوض پسرم ازدواج کرده و یک خانواده ی 4 نفری تشکیل داده:)
پسرم الان در 20 سالگیه و خیلی خوشتیپه! پسره خودمه چون.
همسرش از خودش چند سال کوچیکتره که باهم تا چند سال دیگه اختلاف پیدا نکنند!
یکی از پسر هاش 10 و یک دختر کوچلو ی یک ساله دارد!
و منم از اینکه مادربزرگ شدم خیلی خوشحالمم:)
5 سال بعد
از دیدگاه پسر:
داشتم زار زار برای مادرم که دیروز فوت شده بود میمردم..
یاد خاطراتم میوفتادم
یاد سختی هایی که کشیدم
و اون فقط دستامو گرفت
تنها فرشته ی من در این زمین
فقط مادرم بود که الان از دستش داده بودم
نمیتونستم باور کنم!
شاید این مشکل گوفتیم برام عادی بود ولی مادرم هیچوقت برام عادی نمیشد.
اون بهترین مادری بود که تاحالا دیده بودمش
اخه الان؟
رو به عکسش که با لخبندی شیرین چاپ شده بود نگاه میکردم:
اخه الان؟ تو منو تو 60 سالگی رها نکردی الان که 15 سالمه ولم نکننن!
همینجوری گریه میکردم
احساس میرکردم دیگه بدون اون نمیتونم زندگی کنم!
یا دیگه نمیتونم بدون گریه اون سال رو بخاطر بیارم که هم سن هم بودیم و خیلی سال باحالی رو داشتیم...
مادرم بهم زندگی کردن یاد داد... بهم درس یاد داد تا در این سن فقط خودم باشم
من الان از زننم کوچیک ترم 5 سال ؟
گریه ام گرفته بود از همچی...
اینکه چرا این بلا باید سر من بیاد؟؟ اره شاید یکم فان باشه ولی اصلا نمی ارزه!
من الان هم سن پسرمم؟
این خجالت اورین ترین سنمه
سنی که مثل یک مرد 60 خورده ای ساله در قالب یک پسر 15 ساله گریه میکنم
انگار این تن برا من نیست!
حس مالیکت خاصی روش نداشتم! احساس میکردماونو دزدیم
از جونی ی مادرم دوزدیده بودمش...
و حالا مادرم کنارم نیست... دیگه نمیبینمش
چند روز بعد
یکم با قضیه ی مادرم کنار امده بودم ولی جای خالیش قشنگ حس میشد...
برای روحیه دادن با پسرم که هم سن خودم هست فوتبال بازی میکردم
همینجوری که باهاش فوتبال بازی میکردم دوست داشتم نظرشو درباره ی من که هم سن خودشم بدونم!
ولی هیچوقت دوست ندارم ازش بپرسم
منو پسرم رابطه مون خیلی پر رنگ شده چون هم سن هم بودیم!
یاد پیری های خودم میوفتادم که با مادرم هم سن بودم:)...
5 سال بعد
پسرم حالا 20 سالش شده و یک اقایی شده برا خودش!
من ؟ از لحاظ فیزیکی دوباره دارم تبدیل به یک ادم پنج سانتی متری میشم...
مثل همون اوایلی که از دل مادر عزیزم پیر به دنیا امدم...
ولی با این فرق که دیگه او اینجا نیست و من تو این دنیا خیلی چیز های خفن و باحالی یاد گرفتم
با اینکه من نسبت به همه خیلی محدودیت های بیشتری داشتم ولی باز خیلی خوب بود!
من دیگه تا 10 سال دیگه بیشتر زنده نمیمونم ولی از وضع زندگیم راضی ام!
ولی دخترم الان 11 سالشه!
و دارم با او هم سن میشم
ولی....
دوست ندارم خانواده مو تنها بزارم ... نه اصلا...
دخترم که 21 سالش میشه و پسرم که 30 سالش بشه...
من میرم
میرم پیش مادرم و در انتظار می مونیم مثل همیشه :)
حالا رفته بودم سراغ دخترم...
با او بازی های زیادی میکردم با اینکه فکر خسته مثل یک پیرمرد بود...
تا جایی که میشد با زنم حرف میزدیم و نهایت استفاده رو میکردیم
بعضی موقعه ها همسرم خیلی کم حرف میشد و میزد زیر گریه... و همیشه بهش میگفتم:
از اینکه انتخابت من بودم خوشحالم و بدون من هیچ وقت تنهاتون نمیزارم و سفت بغلشون میکردم.
بچه هامو میبوسیدم و باهم عکس میگرفتیم...
در قاب ،انگار همسرم صاحب 3 تا فرزند قد و نیم قد بود
9 سال بعد
...................
این سال اخری بود!...
و من تبدیل شده بودم به یک نوزاد یک ساله
باورم نمیشد!
نمی توسنتم کامل حرف بزنم و اته پته میکردم
پسرم که حالا 29 سالش شده بود و او هم یک خانواده تشکیل داده بود از من مراقبت میکرد؛
ولی خانواده ام ساکت بودن
دیگه اون خوشحالی های قبلا رو نداشتن!چون میدونستن دیگه زمان رفته!
پسرم و دختر و همسرم همش میزدن زیر گریه...
همنجوری پشت سر هم...
منم که درکم مثل همه بود!
ولی نمیتونستم حرف بزنم!
و منم باهاشون گریه میکردم ...
این بدترین حس دنیا بود...
اینکه بدونی فقط پیش خانوادت کمتر از 300 روز بیشتر نیستی!
و بدونی کل خانواده دارن برات گریه میکنند!
اینکه خانوادت همیشه باهات حرف بزنن و دلداریت بدن بدون اینکه تو بتونی جوابشونو بدی!
همسرم همیشه منو مثل یک مادر مهربان نگهداری میکرد...
باهام حرف میزد، مثلا اینکه درباره ی روزش میگفت، دربارهی خاطراتمون میگفت و درباره ی اینده که خیالم راحت باشه!
بعضی موقعه ها هم که میخواست منو به زور بخندونه میگفت:
حدعقلش هممون دوران نوزادیت هم دیدم...
و مثل یک بچه ی تازه به دهن افتاده میخندیدم ... اونم بدون دندون
10 ماه بعد
شده بودم اندازه ی لوبیا!
خانواده ام هنوز از حرف زدن و گریه دست بر نداشتن!
احساس حقیر بودن میکردم
خیلی حس بدیه
انقدر کوچیک و ضعیف شده بودم که چند روز دیگه میرفتم
گریه ی خانواده ام خیلی شدید شده بود
یک چند تا عکس باهم گرفتیم....
پسرم با گریه میگفت که :
من چجوری میتونم باور کنم چند روز یگه کنارم نباشی؟
همسرم میگفت:
من چجوری تو تنهایی بدون تو تحمل کنم؟
دخترم میگفت:
من چجوری باور کنم دیگه نمیتونی باهام حرف بزنی حتی الان؟
دیگه نمیتونستند جلو خودشون رو بگیرن و این حرف هارو جلو من نزند!
منم مثل یک نوزاد دو ماه ی زشت گریه میکردم...
همینجوری گریه میکردم
تا چند روزی برناممون کالا همین بود
تا 10 روز بعددیگه توان نفس کشید نداشتم و خیلی کوچیک شده بودم
انگار یک جنین لاغر موردنی بودم!
و نفس های اخرم رو کشیدم
وقتی این اتفاق میوفتاد خانوادم فقط جیغ میکشدن!
میتونستم صدای هرکدومو تشخیص بدم!
گریه ام گرفته بود ولی اشکم نمیومد
نفس اخرمم کشیدم و نگار روحمو یکی دزدید
تو هشت ثانیه همه ی خاطرات منو خانواده و مادرم سپری شد!
بهترین و بدترین صحنه هامون باهم.... هعی دلم براتون تنگ میشه! و نوجونی مو دادم به خانوادم و رفتم=)))).