ویرگول
ورودثبت نام
A?..
A?..
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

کسی رو نمیشه راضی کرد (1)

کارمندم یقه ی لباسم را با دهانش تنظیم کرد.
تو ایینه به خودم نگاه می کنم ...
به نظرم میومد یچیزی کم است، که یادم افتاد انگشترم رو جا انداختم.
انگشترم رو انداختم و از اتاق رفتم بیرون.
غذا مو با دست خوردم، میدونم یکم دور از ذهن است. و در اخر رهایش کردم
و رفتم بیرون ،پیدا راه رفتن... حس خوبی داشت .
زیر قطره های باران قدم زدن توی تاریکی ی شب ، احساس میکردم بالام .
"عومم. چه حس عجیبی دارم".
دستامو در جیبم فرو میکنم و به راه رفتن ادامه میدم.
ذوقی درونم به جوش میومد که نمیتونستم وایسم.
همینجوری که در حال راه رفتن بودم به قهوه ی کافه ی شبانه رو روزی ی اونجا نگاه میکردم .
"هی هی ، اگه کار مهمی نداشتم حتما ی قهوه میزدم ولی حیف!"
سکوت و سکوت و فقط صدای مردم اطرافم به گوشم میرسید.
از اینکه اکثر مردم را با یک همراه میدیدم و خودم تنها بودم حس بدی نمی گرفتم.
ولی... صدای خنده هاشون رو مخم بود. خیلی زیاد.
تصمیم گرفتم هندز فری ام رو بزارم تو گوشم ، و یک اهنگ ملایم گذاشتم.
از میدان بزرگ که به هر درخت پرچم هر کشوری را زده بودن رد میشدم.
که به یک دکه رسیدم و برای 3 ثانیه مکث کردم و کلمو کج کردم،
" اوه پسر تو قانون 5 ثانیه رو شکوندی!"
و رفتم سراغ پیراشکی های داغ که تو اون هوای سرد مکمل ام بود.
دست کردم تو جیبم و بجز یک پنجاهی ی قدیمی چیز دیگری نداشتم.
پول را دادم و پیراشکی را گرفتم.
- روز خوش!
بی توجه به راهم ادامه دادم .
"هوممم. عجب بوی معرکه ای !"
دهانم رو باز کردم که یک گاز بزرگ بزنم ولی، چشمم به بچه ای افتاد که روی یک پارچه ی نازک رو چمن های خیس خوابیده بود.

تو خودش پیچیده بود، چون سردش بود.
دهانم رو بستم . انگار اون پسر اشتهایم را مثل اسید اب کرده بود.
رفتم سمتش ، همینجوری که قدم میزاشتم متوجه ی این میشدم که مردم یک نگاه ریزی به من میکنند.
خم شدم و پیراشکی را جوری گذاشتم کنار دستش که از خواب بیدار نشود.
دوباره وایسادم و بعد از مکث 2 ثانیه ای به راه رفتنم ادامه دادم و با خودم زیر لب گفتم:
" مطمعنم تا پنج دقیقه ی دیگه از بوی اون لعنتی بلند میشی".
وقت جای خودش را داد به شکمم.
از میدان گذشتم و به کوچه ی بسیار پهنی رسیدم که رنگ و بوی زنده ای داشت.
مردم در رفت امد بودن وکوچه ی مرده ای به نظر نمیرسید.

" خوبه"
نگاهم رو با دستام دوختم به خونه ها.

با خودم زمزمه میکردم:
" پلاک 666، پلاک 666"
و بلاخره رسیدم به مقصد .
طبق برنامه ی از پیش تعیین شده زنگ زدم :
--بفرمایید
+ سفارشتون رو اوردم
در رو باز کرد، با باز شدن در بادی خنک تر از هوا صورتم را مور مور کرد.
وارد خونه شدم و پا به پله ها گذاشتم.
رسیدم به واحد سوژه و زنگ واحد را زدم. و به کفش های بیرون نگاه کردم.
همان طور که باید ، یک کفش بیرون بود.
زنگ را زدم ، بعد از چند ثانیه دوباره
دستم را گذاشتم رو زنگ ولی صدای پا جلوم را گرفت و دستم را کشیدم.
در را باز کرد .
-عصر بخیر..
لبخند سردی تحویلش دادم و کارت خوان را اوردم جلو. گفتم
" رمزتون؟"
- 1176
با اخم سری تکان دادم ،
" ببخشید میشه خودتون بزنین ، من یکم سوادم کمه!"
ولی انقدر باهوش نبود تا بخواد بو ببره که براچی میخواستم.
+ عا- بله بله حتما!
و کارت خوان را از دستم گرفت .
همزمان که صدای فشار دادن اون دکمه های لعنتی ی کارت خوان می امد به دور و برم نگاه کردم تا ببینم کسی نباشد. و بله ، محیط هم با من هماهنگ بود!
با مشت محکمی تو صورتش شروع کردم و سریع خودمو پرت کردم تو خونه و در رو بستم.
همینجوری که چشماش از اینکه گیج شده گشاد شده بود، فرصت را دو دستی چسبیده بودم .
دوباره یک مشت محکمی به دلش زدم و احساس بهتری کردم. با هر مشتی که میزدم به خونش بیشتر عطش پیدا یکردم.
صدای در امدن صورت حساب امد .
نظر دوتامون رو جلب کرد.
" عه؟ مرسی."
و دوباره یک کشت دیگر .
سرنگ رو تو دستم بعد از چند وقت تمرین چرخوندم.
و محکم فرو کردم تو بازوش . پسر جیغ کشید و دستمو جلو دهانش گرفتم تا همان سکوت دلنشین باقی باماند.
" خب ، حالا میتونم برم پیراشکیمو بخورم"
پسر نفس های اخرش را زد و خوابید.
از تو جیبم مواد در اورم و انداختم کنارش ،
" وای پسر عجب صحنه سازی ای شد!"
اصلا نگران پلیس یا هرچیز دیگه ای نبودم. چون اونا هیچ کارن.
" خودم با بازیگری هاتون با کارگردانیم جواب میدم!"
و کارت و کارت خوان را برداشتم و در رو بستم و از خانه امدم بیرون.
به کوچه نگاهی انداختم.
بعد نیم ساعت هنوزم کامل شلوغ بود. به راه رفتنم ادامه دادم .
سیگارم رو روشن کردم. از خودم پرسیدم:

" من کسی رو گشتم؟.... نه فقط 5 نفر همین"
نیش خندی میزنم و میرم به کافه ای که منتظرش بودم.
نشستم و قهوه ی موردعلاقم رو سفارش دادم.
" الان بهم افتخار میکنه؟؟..."
همینجوری در فکر بودم که صدای رو میز گذاشتن مورفینم ( سفارش) به خودم امدم.
لبخند زدم و شروع به قهوه خوردن کردم.
صدای موبایلم در امد ، قهوه رو گذاشتم رو میز و رفتم تو موبایل، لبخند زدم و موبایل رو خاموش کردم.
" این دفعه پول رو به موقعه ارسال کرد"
ادامه دارد.....



I DONT CARE
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید