سه شنبه ها با موری، سه شنبه هایی که نگاهت را به زندگی عوض میکند!
کتاب سه شنبه ها با موری یکی از زیباترین کتاب هایی خواهد بود که در طول زندگی خودتان خوانده اید! داستان درباره استادی است که دچار بیماری ALS شده و روز به روز دارد بذتر میشود، امروز پاهایش حرکت نمیکنند، فردا دستانش، پس فردا تمام پایین تنه، و پس فردا کل بالا تنه، یک روزی هم دیگر نمیتواتد از تختش بلند شود و خودش هم میداند که لحظه به لحظه دارد بدتر و بدتر میشود، چه چیزی فاجعه تر از این؟ و چه چیزی زیبا تر و خارق العاده تر از آن که استاد ما با این حالش از هدف زندگی بگوید؟ مگر میشود چنین انسانی سخن از هدف زندگی بزند؟!
سخن از هدف زندگی زدن یک بیمار مبتلا به ALS برای ما که سالم هستیم و دم به دم از زندگی مینالیم و پوچ گرا شده ایم مایه خجالت و شرمندگی است. جمله استاد تکان دهنده است، آن جا که در پاسخ به این شبهه که تو از چه چیز زندگی لذت میبری، در حالی که روز به روز داری بیشتر تحلیل میروی، مرگت طی چندماه قطعی است و هیچ درمان و راه حلی هم برای غلبه بر این بیماری نیست؟ استاد میگوید: میخواهی ذره ذره محو و نابود شوی یا از روزهای باقی مانده عمرت بهترین استفاده را ببری؟
شاید ما آدم ها شبیه ماهی های غرق در آبیم که دیگر آب را حس نمیکنیم، شاید موری از آب بیرون پرید و وقتی نفس کم آورد، معرفت کسب کرد و فهمید آب چیست؛ حکمت عجیبی در این نهفته است، خیلی اوقات آدم هایی که دچار یک نقص عضو یا معلولیت میشوند چیزهایی را میفهمند که بقیه متوجه نمیشوند، شاید خدا در قبال گرفتن یکی از فاکتورهای جسمانیشان، بخشی از حکمت و معرفت را به آنها عطا میکند، گویا موری در قبال از دست دادن تمام زندگی اش تمام معرفت را کسب کرده بود، موری میدانست دارد زندگی میکند، موری میدانست زندگی چیست!
«همه میدونند که روزی میمیرن، ولی هنوز کسی به این باور نرسیده، اگه باور میکردیم رفتارمون رو تغییر میدادیم» شاید موری، استاد قصه ما به این باور رسیده بود و درک بالاتری داشت، شاید معلولیت باعث شده بود که چشمش باز شود، هرچه باشد، موری چیزی را میدانست که آدم های سالم نمیفهمند، شاید اصلا علت نفهمیدنشان سالم بودنشان است!
«میدونی میچ، اگه چگونه مردن رو یاد بگیری، چگونه زندگی کردن رو هم یاد میگیری» شاید همین جمله برای فهمیدن منطق موری کافی است، احتمالا موری چون با مرگ روبرو شده بود، چگونه مردن را آموخته بود، و ما از آنجایی که مرگ را از خودمان بسیار دور میبینیم، چگونه زندگی کردن را هم بلد نیستیم...
«این همون چیزیه که همه منتظرش هستیم، آرامشی به نام مردن، اگه بدونیم که میتونیم با مردن به آرامش برسیم، پس میتونیم از انجام این کار سخت هم بر بیایم، جه کاری؟ زندگی کردن در آرامش!»
بیایید مثل موری در آرامش زندگی کنیم، فکر نمیکنم هیچ کداممان وضعش از موری بدتر باشد!