نیچه یه جایی میگه :
"لذت و درد چنان به هم وابسته اند که اگر کسی قصد حداکثر بهره مندی از لذت را داشته باشد ناگزیر است بیشترین مقدار ممکن از رنج را بچشد ... انتخاب با شماست ،یا کمترین رنج ممکن و به عبارت دیگر،نداشتن درد و غم ... یا بیشترین رنج ممکن به عنوان تاوان خوشی ها و شادی های مفرط که تا امروز به ندرت کسی لذت آن ها را چشیده است؟"
به این قسمت کتاب که رسیدم یه نگاهی به گذشته ای که پشت سرش گذاشتم انداختم و متوجه شدم که چقدر دانسته های من درباره ی رنج و سختی های زندگی تغییر کرده و حالا از عمق وجود گفته های نیچه رو درک می کنم .
من یه جوون بیست و یک ساله ام با بیست و یک سال تجربه ای که پشت سرش گذاشتم. یه زمان هایی اوقاتم اونقدری سخت بودن که مردد می شدم " اصلا زندگی که اینطور باشه ارزش ادامه دادن داره ؟ " در واقع ارزش موهبتی به نام زندگی برای من داشت کاملا از بین می رفت ،می سوخت و تبدیل به خاکسترهایی از جنس ناامیدی می شد .
خلاصه اینکه ایستادم اما نمی دونستم این مقاومت و این ایستادگی دقیقا به خاطر چیه ،صبر کردم برای زندگی و حقیقتا منتظر موندم تا اون روزهایی که میگن خیلی خوبه فرا برسن ،با اینکه اعتقاد چندانی هم به اومدنشون نداشتم.
سختی ، گذشت ...
شاید اولین اوقات سخت و غم انگیز و ناامید کننده زندگی من ... اما چیزی که این میون باعث شد از دنیای اون دختر پانزده یا شانزده ساله نوجوون پا بگذارم به دنیای آدم های بالغ و با یه سری واقعیت های زندگی روبرو بشم، مواجه من با تنفس بعد از یک مرگ طولانی بود ، چرا زندگی دوباره ؟چون حالا اعتقاد دارم که انسان بعد از سختی و رنجی که پشت سر میگذاره از نو متولد میشه . حاصل این رنج وحشتناک قاب جدیدیه که روی چشم عقل انسان قرار می گیره و حالا توانایی این رو داره که جهان رو از دریچه این قاب جدید ببینه .
حالا لذت بخش ترین لحظات زندگی خلاصه میشن در یک دورهمی کوتاه دوستانه و خندیدن هایی که پشت سرشون هیچ دلشوره یا اضطرابی وجود نداره ! حالا قدم زدن در طبیعت و یاحتی تماشای یه سریال شبانه طنز درکنار خانواده ، مطالعه یه کتاب مورد علاقه با یه لیوان قهوه فوری ، نفس کشیدن تو طبیعت کنار آتیشی که چند دقیقه پیش توسط بابا روبه راه شده یعنی اوج لذت !