ازم پرسید:(خودتونو یه فرد منطقی می دونید یا حسی ؟ )جوابش رو خیلی قبل تر از این مراسم در ذهن خودم داده بودم.بدون شک من از منطقه و قلمرو حس مدت زیادیه که به شدت فاصله گرفتم ، شاید بعد از اون اتفاق عملا با قلب بیچاره م قهرم و میونه مون به شدت خرابه! حالا یه چندسالیه بعد از اون دوران پر از هیجان و
بی فکری بلوغ ،مغز بر تمام قسمت های بدن و روحم حکمرانی میکنه .
من احتمالا تنها کسی نیستم که دیگه به قلبش اجازه ابراز وجود و عرض اندام نداده ، شاید خیلی سرسختانه روی موضع عقل ایستادگی کردم و اجازه هیچگونه لغزشی رو هم به خودم ندادم ،اما به نظرتون تا کجا یه آدم توان مقابله رو داره ؟این یه پرسش انکاری نیست که خودم جوابشو بدونم ... نه ، در واقع این سوالیه که اصلا جوابی براش ندارم از بقیه کمک میخوام . تا کجا میتونم جلوشو بگیرم ؟
حدودا یک سال پیش همین حوالی مرداد ماه بود که ملت عشق رو شروع کردم ،بگذریم از حرف هایی که پشت سر این کتابه و نقدهای زیادی که مبنی بر زرد بودنش وجود داره ، به شخصه احساس می کردم مثل اللا همون زمانی که باید " ملت عشق " وارد زندگی من شد . وقتی روتین وار زندگی روزمره خودم رو با تمام قواعد کوچک وبزرگ ادامه میدادم و روزمرگی تقریبا هیچ مشکلی برای من ایجاد نمی کرد چون به طرز عجیبی بهش عادت کرده بودم.
عشقی که نه اللا و نه مولانا هیچ وقت نسبت بهش احساس احتیاجی نداشتن به یکباره مثل مهمانی ناخوانده وارد زندگیشون شد و هردو رو کاملا از پا درآورد و بعدم هردو تسلیم این عشق شدن . من مجذوب داستان و مجذوب این اتفاق شده بودم اما راستش هیچوقت درکی از احساس این دو نفر نداشتم و شایدم نخواهم داشت.با خودم فکر می کنم چطور ممکنه کسی به خاطر چیزی که حقیقتا خیلی وقته منسوخ شده تا این حد میتونه پیش بره و چشم ببنده روی تمام حد و حدودی که تا اینجا برای خودش تعریفشون کرده ! برای من عشق کلمه ایه که احساس می کنم معنای واقعیشو خیلی وقته از دست داده و امروز فقط مثل یه کلمه بازیچه روی زبون همه در گردشه و چقدر این موضوع بده ،چقدر ظلمه در حق این واژه ...
نمی خواستم کلیشه ای صحبت کنم اما لازم بود که به عقیده خودم نسبت به این کلمه یه اشاره ای داشته باشم به هرحال موضع باید مشخص باشه ، موضع من نسبت به این کلمه غریب و گمشده چنین چیزیه.
جالبه که اولین بار این روزا حس می کنم قلبم داره اعلان جنگ می کنه ، انگار خرس قطبی وحشی که بعد یه خواب زمستونی طولانی مدت حالا بیدار شده و با تمام توان و انرژی که داره میخواد بایسته و غلبه کنه ! یه جنگ تمام عیار بین مغز و قلب ... میدونم که من اگر بخوام سخته اما زورم بهش میرسه اینو خوب میدونم ، اما سوالی که اینجا هم برام پیش میاد اینه که اصلا لازمه جلوشو بگیرم ؟