بازم صحبت از ملت عشقه ، اما این بار با دفعه قبل یه تفاوت کوچیکی داره و اونم انقلابیه که درون من اتفاق افتاده . درسته که این نوشته به چالش کتابخوانی آبان ماه طاقچه یه ربط جزئی داره اما در واقع دنبال بهانه بودم که خداروشکر پیداش کردم، حالاهم می نویسم تا حداقل ترین کاری رو که لازمه در حق قلبم انجام داده باشم .
میخوام چندتا سوال به شدت کلیشه ای ازتون بپرسم تا حالتون بد بشه و پیش خودتون فک کنین چرا آدما هیچوقت از گفتن این جمله های تکراری خسته نمیشن؟
تا حالا شده دلتون بخواد همه زمین و زمان سکوت کنن تا فقط یک صدا به گوشتون برسه ؟ یا تاحالا شده آرزو کنید یه لحظه ای تا ابد ادامه داشته باشه ؟ تا حالا شده یه تن صدایی اونقدر به دلتون نشسته باشه که بخواین داخل یه محفظه شیشه ای برای همیشه نگه ش دارین و هروقت دنیا باهاتون خوب تا نکرد درشو باز کنید و برای ثانیه های طولانی بهش گوش بدید؟شده دلتون بخواد که ای کاش جاتون با یکی از آدم های اطراف اون شخص عوض میشد و شما یک معنای دیگه ای پیدا می کردین تا این حقو داشتین که خیلی بیشتر بهش نزدیک بشین ؟
احتمالا شده و من اولین نفری نیستم تو این دنیا که اینارو تجربه می کنه ... با این حال حس می کنم من اون اولین و تنها آدم هستم .
مثل اللا احساس ترس می کنم ، از اینکه همه چیز بهم بریزه ... اینکه زندگیم تغییرات بزرگی بکنن ، اینکه یه روزی اون درد عمیقی که بقیه ازش صحبت می کنن رو تجربه کنم ... من مثل اللا شجاعت رها کردن اون شخص یا مثل مولانا اون همه صبر بعد از دست دادن اون فرد رو نخواهم داشت . حالا که فکر می کنم من حتی شهامت به دست آوردن این عشق رو هم نخواهم داشت ! عجیب حسادت می کنم به شمس و جرئتی که در ابراز احساساتش داشت ، ویا بی باکی عزیز وقتی از اللا خواست که کنارش بمونه با وجود دونستن حقیقت زندگیش .
حالا یکمی به موضوع نوشته هم بپردازیم خالی از لطف نیست ، " خیلی وقت پیش بود . به دلم افتاد رمانی بنویسم . ملت عشق . جرئت نکردم بنویسمش ، زبانم لال شد ، نوک قلمم کور . کفش آهنی پایم کردم . دنیا را گشتم . آدم هایی شناختم ، قصه هایی جمع کردم . چندین بهار از آن زمان گذشته . کفش آهنی سوراخ شده ، من اما هنوز خامم ، هنوز در عشق همچو کودکان ناشی ... "
هنوز در عشق همچو کودکان ناشی ... اما به نظر من ناشی بودن ویژگی بارز آدم عاشقه ... آدم با تجربه که عاشقی بلد نیست :)
استاد آخر کلاس با وجود خواهش و تمنای دانشجوها برای رفتن ، خیلی بی مقدمه پرسید : " تا حالا واقعا عاشق شدید ؟! " مطرح شدن این سوال از جانب استاد همانا و همهمه کسایی که تا همون لحظه قصد رفتن داشتن همانا . پیش خودم فکر کردم اگر من چند سال پیش یا حتی من چند ماه پیش بودم ترجیح میدادم اینبار هم مثل هزاران بار قبل وجود عشق رو انکار کنم ( تحت تاثیر فلسفه شوپنهاور احتمالا )و به همه اون جواب هایی که دوستام داشتن به سوال استاد میدادن زیر زیرکی بخندم . اما اینطور نبود ، اون لحظه با احساس یه تغییرکوچیک و لبخند ناخودآگاهی که روی لبم بود فهمیدم من باختم و شمس احتمالا پیروز این میدونه .
" قاعده چهلم : عمری که بی عشق بگذرد ، بیهوده گذشته . نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی ، عشق زمینی یا عشق آسمانی ،یا عشق جسمانی ؟ از تفاوت ها تفاوت می زاید .حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق . خود به تنهایی دنیایی است عشق . یا درست در میانش هستی ،در آتشش ،یا بیرونش هستی در حسرتش ."
امیدوارم همونطوری که فکر می کنم هیچ وقت اون آدم یا هرشخصی که تو دنیای واقعی منو میشناسه این پست رو نبینه ! من از اون دسته ای نیستم که چنین احساساتی رو بروز بدم . متاسفم ولی من تو عشق هیچ شهامت یا جسارتی ندارم ... پس اینجا مثل دفتر یادداشتیه که می نویسم تا برام بمونه و یه روزی ، وقتی همسن و سال اللا شدم این پست رو باز کنم و بفهمم احساسات دختر جوونم کاملا قابل درکه و بهش اجازه بدم خودش انتخاب کنه ، نه من ، نه دنیای اطراف یا مصلحت اندیشی بقیه آدم ها .
ممنونم که تا آخر درد و دل های خسته کننده و شاید کلیشه ای منو خوندید ... آبانی سرد اما همراه با یه قلب گرم براتون آرزو می کنم .