هفته پیش در یک جلسه دوستانه صحبت از هدف بود. هدف فلان است هدف بیسار است. فقط هم یک نفر صحبت میکرد و بقیه گوش میدادند مگر چند نظر کوتاه که گفته میشد. وسط جلسه به سرم زد از فرصتی که توی این جلسهها نهفته استفاده کنیم تا همه صحبت کنند و یک نفر متکلم وحده نباشد. دو سه روزی پیشنهادم را سبکسنگین کردم. بعد رفتم دایرکت جناب متکلم وحده و صادقانه گفتم باباجان، انقدر این خاطرات تکراری را گفتی من و بقیه بچهها حفظ شدیم. بیا و آقایی کن قبول کن این پیشنهاد را اجرا کنیم؛ هر هفته یکی از بچهها بیایید بخشی از جلسه را دست بگیرد و صحبت کند. چند تا پیام صوتی ردوبدل شد و مهر تایید خورد به پیشانی این پیشنهاد.
دیشب این پیشنهاد برای اولین بار اجرا شد. خودم هم برای بار اول انجامش دادم. بحث درباره هدف درست بود. جملهای که حول آن قرار بود برای بچهها صحبت کنم این بود: وقتی هدفی به درستی انتخاب میشود نیمی از آن به دست آمده. خلاصه صحبتهایم این بود که هدف درست چه جور هدفیست. اصلا هدف درست داریم یا نه فقط ترجیح خودمان است که هدفی را برای ما معنادار میکند؟ اصلا موقع انتخاب هدف باید سراغ استعدادهایمان برویم یا نرویم؟ منظورم از استعداد کاری بود که بدون آموزش خوب انجامش میدهیم. من چند دقیقهای صحبت کردم بعد از بچهها نظر خواستیم. یکی از بچهها نظر عاقلانهای داد. گفت هدف درست همان هدفی است که تو براساس کارهایی که در بچگی به آن علاقه داشتی بچینی. یعنی برگردی ببینی توی بچگی چه کاری را بدون مزد و تایید دیگران دوست داشتی انجام بدهی، یا خیلی خوب انجام میدادی بعد موقع نوشتن اهدافت گیر سه پیچ بدهی به همان استعدادهای نیمبند تا ببندد.
من خودم توی سن 5 تا 9 سالگی ادای بازیگرهایی که توی فیلمها و سریالها میدیدم را در میآوردم و توی نوجوانی زیاد حرف میزدم. شنونده اصلی من هم مامان بود. با هم صحبت میکردیم. حالا بهنظر شما اهداف امروزم چه باشد که با علاقه نوجوانی و کودکیم سازگار باشد؟ یک چیز دیگر هم بگویم؛ هنوز هم عاشق حرف زدنم. هر وقت هم شنونده گیر نیاورم ضبط صوت موبایلم را روشن میکنم.