ویرگول
ورودثبت نام
Pariya
Pariya
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

چالش کتابخوانی طاقچه

رمان چشم هایش__بزرگ علوی
این چرخ فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد به جان پاک من و تو
بر سبزه بشین،پیاله کش، دیر نماند تا سبزه برون آمد ز خاک من و تو
داستان چشم هایش از بزرگ علوی...
اولین کتابی بود که از ایشون خوندم و به نظرم داستان واقعا جالبی داشت، نوع قلم این نویسنده واقعا تاثیر گذار و دوستانه بود به طوری که وقتی شروع به خواندن داستان میکردم دل کندن از آن بسیار برایم سخت بود.
داستان در مورد دختری بود با نام مستعار ((فرنگیس)) که حتی تا پایان داستان هم نام واقعی او مشخص نشد...و او همچنان به تعبیر نویسنده برای همه خوانندگان ((زن ناشناس)) باقی ماند.
فرنگیس دختری بود زیبا، از خانواده ای معروف و با اسم و رسم...
تمام داستان در مورد چشم های فرنگیس بود، چشم هایی که مردان زیادی رو جذب او کرده بودند، چشم هایی که بسیاری از دختران را به خاطر زیبایی از او دور کرده بودند، چشم هایی که بسیاری از زنان شوهردار را از ترس از دست رفتن شوهرشان از او بیزار کرده بودند...
چشم های فرنگیس داستان های برایش ساخته بودند که حتی به قول خودش هم تعریف همه آنها از حوصله و موضوع کتاب خارج خواهد بود.
یک روز فرنگیس به خانه استاد ماکان( نقاش معروف داستان ) میرود و خواسته و ناخواسته تلاش میکند توجه استاد را جلب کند اما فایده ا ی ندارد و این شروع داستان زندگی فرنگیس بود، جایی که تصمیم گرفت برای اثبات هنر نقاشی اش به استاد ماکان به فرنگ برود و پیش بهترین استاد ها نقاشی را بیاموزد...اما پس از مدتی میفهمد که برای این کار ساخته نشده و خوشگذرانی های زودگذر را خیلی بیشتر از توجه و تمرکز برای نقاشی هایش دوست دارد...
پس وارد سیاست شد، به ایران برگشت، با استاد ماکان همکاری کرد و پس از مدتی آن دو عاشق هم شدند...
اما چه فایده که حرف همیشگی فرنگیس به واقعیت بدل شد: هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد زجر و مصیبت است.
فرنگیس آشنایی داشت به اسم سرهنگ آرام...سرهنگ از همان اول عاشق و دلباخته فرنگیس شده بود و در هر فرصتی از او خواستگاری میکرد...سرهنگ از فرنگ به ایران بازگشته بود به دستور شاه و رئیس شهربانی شده بود...
روزی که استاد ماکان دستگیر شد فرنگیس به دلیل عشق به استاد از سرهنگ درخواست آزادی او را کرد به قیمت همسر او شدن...
استاد ماکان به کلات تبعید شد و به درخواست فرنگیس او هیچوقت از معامله بین فرنگیس و سرهنگ آرام با خبر نشد...
بعد از مرگ وی تابلو چشم هایش دیده شد، آن چشم ها، چشم های فرنگیس بودند، چشم هایی که استاد هم عاشق آنها شده و هم از آنها میترسید...چشم هایی که استاد گمان می‌کرد او را به زندگی مرفه ی در پاریس فروخته اند...
اما او هرگز نفهمید که چه رازهایی و چه سخنان ناگفته ای پشت آن چشم های زیبا ،دلفریب و عاشق برای همیشه پنهان ماندند....و این فرنگیس را عذاب میداد‌..او را وادار میکرد که از آن تابلو متنفر باشد...اما با بازگو کردن داستانش، فهمید که آن تابلو هیچ اهمیتی نداشت بلکه طرز تفکر او بود که باعث شده بود او از آن چشم ها بیزار باشد...

چالش کتابخوانی طاقچهچشم هایش اثر بزرگ علوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید