حالت تهوع پشت گلویم چسبید. لب گزیدم . دندان قروچه کردم . باد وزید. صدای هوهو و وز وز کننده. آب دهان قورت دادم. کارت را از جیب کاپشن در آوردم. دستم می لرزید . نفس پس گلویم تند تند می پیچید و شیشه کیوسک را بخار می گرفت . کارت را وارد دستگاه کردم . گردن را چرخاندم اما خبری از تمام شدن حالت تهوع نبود. داشتم دیوانه می شدم. با مشت کوبیدم به دستگاه . «در حال بروز رسانی...!»
این پا و آن پا کردم . صفحه در حالت لود شدن باقی مانده بود . به ساعت مچی نگاه کردم . عقربه بزرگ روی ده بود و عقربه کوچک ، یازده. دینگ دینگ گوشی در آمد. نسترن بود. پشت گوشم را خاریدم . حس کردم تنم از عرق خیس خیس شده. دست کشیدم روی پیشانی . صفحه را باز کردم .
« میفهمی آبرو گرو گذاشتن یعنی چی؟ تا کی میخوای معطل کنی؟».
نفسم بالا نمی آمد . صفحه در حال لود بود. با لگد به زیر دستگاه زدم . بالا نیامد. بوق بوق صدا کرد . دستم را مشت کردم . کلاه کاپشن را کشیدم روی سرم . دینگ دینگ گوشی به صدا در آمد.
«تا نیم ساعت دیگه پولو نریزی نه من نه تو!»
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. بگویم دوماه است از خواب و خوراکم زده ام تا پول جمع شود اما ... بغض پرید وسط گلویم . پشت بندش حالت تهوع . مزه دهانم کویر شده بود. خشک خشک .
اشک چکید روی گونه ام . دو مشت دیگر حواله دستگاه کردم . قریچ قریچ صدا داد. دستم را حایل صورت گرفتم و نشستم کف کیوسک.
ای کاش ای کاش وسط هق هق گریه ام آمد. «چطوری پولشو بدم کارتم که دستگاه خورد!»
بدنم می لرزید . صدای تق تق پیچید. حوصله نداشتم در را باز کنم. بدنم مور مور شد . صدای تق تق قطع نشد . سرم را آوردم بالا. مردی بود با قد متوسط و چارشانه. بلند شدم . با آستین کاپشن بینی را پاک کردم. دستگیره را کشیدم به طرف داخل. دستم گز گز کرد. جلوی دهانم گرفتم و ها کردم.
«خوبی دخترم؟»
سر تکان دادم. غرور مسخره ام نمی گذاشت کلمه ای حرف بزنم .
« این دستگاه خرابه گفتن فردا درستش میکنن! اما بذا!»
مرد آمد تو . نفس در سینه ام حبس شد . کیوسک کوچک بود یا جای من یا جای او. آمدم بیرون . نم نم باران تازه شدت گرفته بود. دستم را ها کردم. و کله کشیدم داخل کیوسک . مرد چند عدد و رقم را زد .تیک سبز در صفحه پخش سد .روی پنجه انگشتان ایستادم تا بهتر ببینم ، قدم نرسید. بیخیالش شدم.
«ده دقیقه دیگه میریزی یا نه فردا با پلیس میام!»
کلمه پلیس برایم وحشت بود و بیخوابی! خواب و خوراک که هیچ جواب بابایم را در شهر غریب چه میدادم . می گفتم دخترک از دوستان دانشگاهش قرض گرفته . مانده گیر ده قرون و ده شاهی!
خیال آمدن پلیس و رفتن آبرویم جلوی بچه های خوابگاه بدنم را به رعشه انداخت. سرم را چسباندم به در فلزی کیوسک. قیژ قیژ صدا داد. سرم را بلند کردم. مرد بود . نور مهتابی کیوسک صورتش را مهربان تر کرده بود . کارت را گرفت جلویم .
«بیا دخترم اینم از کارتت من مرخصم؟!».
خنده ای کردم . لبخند زد . سرش را انداخت پایین و در شر شر نمنم باران محو شد.