از همان کودکی دنیای من با صدای موتور ماشینها شکل میگرفت. هر وقت پدرم با ماشین وارد حیاط میشد، قبل از آنکه حتی در را ببندد، من با اشتیاق پشت فرمان مینشستم و خیالپردازی میکردم. دستهای کوچکم را روی فرمان ماشین میگذاشتم و در ذهنم، خیابانها را یکییکی فتح میکردم و گاز میدادم.اما درست وقتی که فکر میکردم روزی حتماً رانندهای با اعتمادبهنفس میشوم، یک حادثه مسیرم را عوض کرد. چند سال بعد، روزی که فقط سرنشین عقب ماشین بودم، یک تصادف شدید دیدگاهم را نسبت به رانندگی تغییر داد. ضربهای ناگهانی، صدای ترمزهای کشیدهشده روی آسفالت، تکان شدید ماشین و اضطرابی که مثل میخ در ذهنم ماند. من آسیب جدی ندیدم، اما ترس عمیقی در وجودم نشست؛ ترسی که هر بار سوار ماشین میشدم،صدای ضربان قلبم را میشندیم. همین حس باعث شد رؤیای رانندگی در من به سایهای دور تبدیل شود.سالها گذشت و من به سن قانونی گرفتن گواهینامه رسیدم. همه در خانه میگفتند وقتشه، برو ثبتنام کن، همه میتوانند رانندگی یاد بگیرند. اما من با بهانههای کوچک و بزرگ از رفتن طفره میرفتم ،اما حقیقت این بود که هنوز هم آن صحنهی تصادف را بهخاطر میآوردم و از نشستن پشت فرمان میترسیدم.روز تولدم رسید، اما برادرم با لبخندی که پر از شیطنت بود، یک تکه کاغذ کوچک به دستم داد. وقتی نگاهش کردم با خنده گفت:ثبتنامت کردم آموزشگاه ،از این به بعد راه برگشت نداری.اول جا خوردم، حس عجیبی داشتم؛ترکیبی از ترس و هیجان.روز اول آموزش که رسید، دستهایم یخ کرده بود. وقتی مربی گفت: «بشین پشت فرمان»، انگار تمام دنیا ساکت شد. با تردید نشستم. ضربان قلبم سریع بود، اما وقتی کلید را چرخاندم و صدای روشن شدن موتور را شنیدم، آن کودکِ عاشق رانندگی دوباره درونم بیدار شد.پا را آرام روی کلاچ گذاشتم، دستم را روی دنده، بعد بهنرمی گاز دادم. ماشین حرکت کرد… و در همان چند ثانیه، انگار تمام سالهای ترس کنار رفت، حس سبکی، پرواز… دقیقاً همان حس رویاهایی که سالها پیش در حیاط تجربه میکردم. و رانندگی با ماشین پراید که از من راننده ای خبره ساخت.
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار