راز زندگی ما این نیست که راز یک گل پیچک را در سادگی حصار یک ذره بین آشکار سازیم!
ما هنگامی می توانیم پیچک یا اقاقیا را درک کنیم که به هنگامهی طلوع صبح چند لحظهای را محو تماشای آنها شویم؛ آن وقت است که می فهمیم گل پیچک نگاه سرد و بی روح ما به زندگی را دنبال نکرده؛ بلکه او با پیچش نازک ساقه اش به سوی یگانه معبودی می رود که ما دردل هایمان که سرتاسرش را حصاری آهنین تنیده ایم هیچ گاه او را نفهمیدیم!
این را امروز در حياط خيس خانمان فهميدم؛ هنگامی که پس از بارش تر باران گنجشکان سرمست از عطر خوش بهار با صداي جيک جيکشان روحم را جانی دوباره میبخشیدند.
و اي کاش ماهم گاهي خود را جاي يک پيچک، يک اقاقيا و يا يک گنجشک مي گذاشتيم...
تا درک زندگي را با فضاي سرد نگاهمان اینگونه محدود نسازيم!
.
.
به یاد سالهای دور وبلاگ نویسی...