🖌🖌🖌
این روزها که کتاب تب ناتمام رو میخواندم و غصهی فرزندی که جلوی چشمهایت آب میشود تمام وجودم را میگرفت؛ هرگز گمان نمیکردم که روح بزرگ بانوی این کتاب روح مرا هم با خود بزرگ کرده باشد.
تا اینکه همزمان با خواندن داستان و اوج گرفتن مشکلات حسین، دختر کوچکم بیمار شد. تب بالا و دهانی پر از آفت که حتی نمیتوانست شیر بخورد، چند روز گذشت و من دیدم چقدر عجیب صبورتر بودهام، چقدر به بیخوابی شبانه و بیدار شدنهای با جیغ دخترم مهربانتر شدهام! چقدر کمی شبیه شهلا بانوی قصه شدهام ...
و اینجا بود که به خودم گفتم گاهی یک کتاب از جنس روایت یک شهید به اندازهی سالها کتاب و کارگاه و چله و تربیت تو را میسازد، بیآنکه متوجهش بشوی و دنبالش بروی و این رزقهای لایحتسب سفرهی شهدا چه قدر همان است که میخواستی و به آن نیاز داشتی. ❤️ الحمدلله ...
🖌🖌🖌
بخشی از کتاب:
برای وعده بعدی، آبگوشت بار گذاشتیم .یک قابلمه را لب به لب آب کردیم و گذاشتیم روی چراغ فتیلهای. چند تکه گوشت انداختیم داخلش، یک قدری هم نخود و کمی گوجه تا رنگ بگیرد. تا ظهر هرچه رفتیم سراغ قابلمه، دیدیم آبش از جا تکان نخورده .چراغ فتیلهای تا یک هفته هم جلز و ولز میکرد ،نمیتوانست آن همه آب را تمام کند. یک وقت دیدیم مردها آمدند. دم در نرسیده، داد زدند :《سفره رو بندازید که مردیم از گشنگی.》
مانده بودیم چه خاکی بر سرمان بریزیم! من به شکوه سادات نگاه میکردم ،شکوه سادات به من هر دو به آن همه آب و گوشتهای شناور رویش .عقلها را گذاشتیم روی هم و نصف آب قابلمه را خالی کردیم توی چاهک آشپزخانه و بقیه را بردیم سر سفره .خودمان جرات نکردیم در ظرف را برداریم. سر به زیر و منتظر نشستیم تا مردها از شاهکارمان رونمایی کنند. آقا فضل الله در قابلمه را که برداشت و آن آب بیرنگ و رو دید در جا خشکش زد.
مرتضی، تعجب برادرش را که دید سرش را جلو آورد. بنده خدا کم مانده بود پس بیفتد. دو برادر نان خالی را به آب زیپوی دست ساز ما ترجیح دادند.آب گوشتمان فقط یک مشتری داشت؛ حاج آقا با خنده نانها را داخل کاسه تریت میکرد میگفت:《 رنگ و لعابش که مهم نیست اصل مزه شه که حتماً خوبه.》 بماند، خوردن اولین لقمه و برگشتن رنگ حاج آقا و به هزار زحمت فرو دادن و ...همه بماند.
نه فقط آن روزها، حاج آقا همیشه هوای ما عروسها را داشت. معتمد و سرشناس بازار بود .حوزه نرفته زیر و بم مکاسب را از بر بود. با آن لباس یقه شیخی ۳ دکمه که فقط عمه میتوانست برایش بدوزد و عبای قهوهای که روی کت و شلوار کرم رنگش میانداخت، هیبتش دوچندان میشد. ظهرها خبر آمدنش که به لاتهای سر کوچه میرسید، بساطشان را جمع میکردند و میچیدند داخل خانه.