🖌🖌🖌
کتاب رو خیلی دوست داشتم و باهاش زندگی کردم، با نسرین بانو قد کشیدم و از شخصیتها یاد گرفتم. دلم پر کشید برای زندگی پر از صمیمت و همدلی دهه شصت، برای بازیهای پر از شادی با خواهر برادرا و خاله داییهای همسن و سال (که این روزا جاشون تو زندگی هممون به شدتتت خالیه)، برای خونههای حیاطدار، برای محبت خالص و بیتوقع بین زن و شوهرها، برای یادگرفتن زندگی از بزرگترها.
به رها شدن فکر کردم، اینکه چقدر سخته دل کندن از دلبستگیها و دوست داشتنیها و عزیزانی که تو بحبوحهی جنگ زندگی کردن، به ویژه اونهایی که شهر عزیزشون مورد حملهی دشمن قرار گرفت و به اجبار تمام دار و ندارشون رو رها کردن و به امید برگشتِ خیلی زود، رفتن ...
چه تازه عروسهایی که جهیزیهی دست نخوردهشون مهر غنائم جنگی بهشون خورد و رفت دست بعثیها ...
چه تازه دامادهایی که حتی طعم یک روز زندگی با عزیزدلشون رو نچشیدن ...
چه مادرهایی که داغ دل فرزندان رشید و عزیزشون به دلشون موند ...
و برای چندمین بار به خودم یادآوری کردم، برای حفظ این خاک چه خونهایی ریخته شده و چه خون دلها خورده شده.
اونجایی که مادرشوهر نسرین به عروساش گفت، چیه دلتون برا ظرف و ظروفا و طلاهاتون تنگ شده؛ صدای مادرشوهر نسرین مثل یک کاسه آب یخ، تمام بدنم رو خیس کرد و به لرزه انداخت؛ انگار با من بود؛ صداشو شنیدم که سرم داد زد: انسیه با چشم بههمزدنی میرسه روزی که شما هم باید هر چی که داری و نداری، عزیزانت و تمام دوست داشتنیهات (که دونه به دونه از جلوی چشمام رد میشدن) بگذاری و بری، هیچی نمیتونی با خودت ببری، حتی لباس تنت رو ...
دقیقا مثل جنگزدهها بالاجبار!
پس بیا و تمرین دل کندن کن، تمرین بخشش و رها کردن ...
🖌🖌🖌