
ترس و احتیاط بچه های راهنمایی نسبت به کالجی های گنده بک ، قدر یه گنجشک به شاهینیه که بالای سرش پرواز میکنه .شاهینی که چشم های تیزبینی داره و نقطه ضعف هات رو علیهت استفاده میکنه. حالا این همه توصیف تو یه جمله خلاصه میشه : اون میتونست کمک کنه ، ولی نکرد.
پاهامو رو زمین میکشم و خودمو به زور از اونجا میبرم . حتی دیگه فکر موندن تو این مدرسه رو هم نمیکنم . از چی شاکیم ؟ قضیه اصلا قلدرها نیستن . اونا بخشی از زندگین ؛ مثل عصبانیت ، مثل مرگ ؛ یعنی باید بی تفاوت از کنارشون عبور کنی و بری تو فصل جدید زندگیت .
از دست اونها عصبانی نیستم ، چون هیچکس تصوری راجع به این نداره که یه قلدر ، دیگه قلدر نباشه . یعنی کاری هم نمیشه کرد . من از برادرم انتظار داشتم کمکم کنه . اماچه بی فکرانه ، چون اون از حقیر شدن من نهایت استفاده رو میبره. حتی این طوری میتونه محبوبیتش بین همکلاسی هاش رو بیشتر به چشم بیاره .
ولی مگه تقصیر منه که بابای اون تصمیم گرفت تو انگشت مامان من یه حلقه کنه و بشه شوهرش ؟ اصلا مگه من کاری کردم که مامانش سرطان بگیره ؟ اصلا مگه باباش چه تحفه ایه ؟
بند کوله ام رو که شل شده محکم میکنم و تو اوج گرما ، به سمت خونه میرم . اگه خودم برادر بزرگتر داشتم ، احتمالا یه ماشین بی ام و هم داشت که باهاش منو میرسوند . اما اون برادر من نیست و بی ام و هم مال اونه . انگار مامان پسر جدیده اشو زیادی لوس میکنه . از قضا روزی که اون سوییچ ماشین رو تو یه جعبه ی مخمل از طرف مامان دریافت کرد ، تولد من بود .
فکر کنم بی هیچ تبصره ای بشه بهش گفت : باج روز تولد خواهر ناتنی
تقریبا به در خونه نزدیک میشم ، پس سرمو میکنم تو کوله ام و دنبال کلیدم میگردم . یه نوار کوچیک اون ته برق میزنه . بند هولوگرامی ؛ خودشه . میکشمش بیرون و سرمو بلند میکنم .
مشکل درست جلوم وایستاده.
البته مشکل اسم مستعار برازنده ای برای پسر جذابی که اسم واقعیش "لوکاس"ه نیست. البته با یه تبصره ؛ تا وقتی اون برادری نباشه که میزاره بقیه ی مدرسه بهت زور بگن.
_ارادتمند، از طرف یک اختلال_