سلام خدمت طاقچه و دوستان طاقچه ای
من برای چالش خرداد ماه طاقچه با این عنوان که خواندن کتابی چنان ترسناک که نفست را بند میآورد کتاب ملکوت نوشته ی بهرام صادقی را به پیشنهاد خود طاقچه جهت خواندن و نوشتن دربارهیآن انتخاب کردم. کتاب در طاقچه توسط انتشارات معین و در صد و شانزده صفحه به رشته ی تحریر درآمده است. کتاب کوتاه و خوش خوانی است که در عرض چند ساعت میتوانید مطالعه کنید. البته ناگفته نماند که من برای بار اول این کتاب را به پیشنهاد افراد صاحب قلم و کتاب دوستی که در جلسات کتابخوانی و داستان نویسی آشنا شده بودم خواندم. این رمان بهرام صادقی یکی از شاهکارهای ایرانی محسوب میشود که بعضی از منتقدین ادبی آن را در رده ی بوف کور صادق هدایت میپندارند. رمان به سبک راز آلود و نمادین نوشته شده است و از همان ابتدای داستان که آقای مودت را که به همراه دوستانش برای تفریح به جایی رفته بودن و نیمه شب به دلیل اینکه میپنداشتند در او جنی حلول کرده است را تصمیم دارند به پیشنهاد یکی از افراد پیش یک دکتری به نام دکتر حاتم ببرند با صحنه های رمزآلود و پر ابهام رو به رو هستیم و کشش و تعلیقی را که در خواننده ایجاد میکند را خواهیم داشت تا ادامه که خواننده را در این حیرت میکشاند و با خود همراه میدارد.
راوی رمان ملکوت دانای کل است. یکی دیگر از ویژگی هایی که این داستان را جذاب میکند شخصیت پردازی و پرداخت های سنجیده نویسنده برای شخصیت هایی است که به داستان وارد میکند. و به عقیده ی من داستانی است که در کنار شخصیت محور بودنش همزمان ماجرا محور نیز میباشد. و این دو را به زیبایی در کنار هم پیش برده است.
من هم در ادامه چند خط شروع داستان را میگذارم و اگر با من هم نظر بودین شما را به خواندن ادامهی این شاهکار ادبی دعوت میکنم. چون هر توضیح اضافه تری درباره ی داستان قبل از خواندنش خوب نیست چرا که لطف آن به خواندنش است.
کتاب هم به صورت الکترونیکی و هم صوتی در طاقچه موجود است.
در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای مودت حلول کرد میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این ،سانحه با علم به اینکه چهره او بطور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است هر کس می تواند تخمین بزند آقای مودت و سه نفر از دوستانش در آن شب فرح بخش ،مهتابی بساط خود را بر سبزهء باغی چیده بودند. ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه میداد و سایه های وهم انگیز به وجود می آورد و در آب جوی برق می انداخت که گوئی ابدیت در حال تکوین بود در فضا خنکی و لطافت و جوهر نامرئی نور موج می زد و از دور دور زمزمه های ناشناخته ای در هوا پراکنده میشد و مثل مه برزمین می نشست یکی از دوستان آقای مودت که جوانتر از همه بود و همیشه کارهای عملی را به عهده میگرفت و میخواست تا سرحد امکان مفید و موثر باشد پیشنهاد کرد که هر چه زودتر آقای مودت را به شهر برسانند و در آنجا تا دیر نشده است از رمال یا جن گیر و یا کسی که در این امور تخصصی داشته باشد یا لاقل از پزشک شهر کمک بگیرند. او را در جیپ سوار کردند و همین دوست جوان که منشی اداره ای بود به راندن پرداخت جیپ در میان سکوت و خلوت شب باغ را دور زد و به جاده افتاد و راه درازش را بسوی شهر آغاز کرد آقای مودت را با وضع نزاری تقریبا در عقب ماشین پرت کرده بودند و هیچ یک از سه نفری که خود روی صندلیهای نرم فنردار جلو نشسته بودند طاقت نداشتند که سر برگردانند و کیفیت حال او را تماشا کنند…