با گذشت اتفاقاتی که در قسمت قبل (۱۹) افتاد ، ما قاعدتا منتظر شروع رمبلینگ و هجوم تایتان های داخل دیوار به سمت مارلی بودیم ، اما ظاهرا داستان ، قصد دارد تا ما را بیشتر با گذشته ی وارثان تایتان مبارز و چگونگی بدست آوردن تایتان بنیانگذار توسط پدر ارن ، گریشا یاگر ؛ آشنا کند .
راهنمای ارن برای رسیدن به همچین خاطرات ارزشمندی ، برادر ناتنی او یعنی زیک یاگر است که با کمک قدرتی که در صحرای مسیر بدست آورد ( با کمک یمیر فریتز از غل و زنجیر آزاد شد ) ارن را با خود به سفری به گذشته اش برد . سفری که بسیاری از حقیقت ها را برای ارن و زیک افشا کرد ...
اولین مکانی که شروع کننده ی این اتفاقات بود ، شیگانشینا است . جایی که پس از ازدواج گریشا یاگر با کارلا ، پسری چشم به جهان گشود که میتوانست دنیا را به آتش بکشد .
صحنه هایی از خانه ی پدری ارن را میبینیم که همراه با زیک به آنجا رفتهاند و عشق و علاقه ی شدید گریشا به پسر را در آن شرایط میبینند ؛ که چگونه از تولد پسرش شادمان است و سر از پا نمیشناسد .
همه ی ما به یاد داریم که چگونه گریشا با فرزند نخستش زیک ، رفتار میکرد . او بخاطر موقعیتی که در آن زمان داشت و جزء اصلاح طلب های آزادی خواه بود ، به زیک ، بخاطر اینکه در ارتش مارلی نفوذ کند و قدرت یکی از ۹ تایتان را بدست آورد ، سخت میگرفت ، برای او پدری نمیکرد ، همواره او را تحقیر میکرد و از او به عنوان یک برده ، کار میکشید . او هیچگاه درک نکرد که پسرش ، نیاز به محبت و حمایت پدرانه دارد ، او فقط به دنبال این بود که زیک یک جنگجوی مارلیایی شود و موجب کمک به حزب آزادب خواه الدیایی شود ؛ تا گریشا به همراه دوستانش بتوانند دوباره الدیا را احیا کنند .
در این قسمت او را چندین بار در حال افسوس خوردن از اینکه چرا به ارن انقدر محبت و توجه میکند در حالی که حتی در دوران کودکی او ، یک لبخند ساده از پدرش ندیده بود .
گریشا هم از این بابت ناراحت بود و همواره آزردهخاطر بود که چرا در حق او کم گذاشته است ؟! او حتی در عالم خواب و رویا هم از زیک طلب بخشش دارد و او را به یا میاورد .
از این مرور خاطرات ، حقایقی در باره ی این دکتر آرام و خونسرد فهمیدیم : که مثلا او یک دکتر ساده نبود و برای دست یابی به یک موقعیت خوب و ارتباط با اعضاب خاندان سلطنتی ، با سوءاستفاده از شغل خود ، به معالجه ی افراد مهم ممکلت میپرداخت و با این راه ، از مکان کلیسای قدیمی اعضای خاندان رایس با خبر شد .
او مرد خطر بود ، با اینکه میدانست با ورود به این ماجرا ، پای زن و بچه اش را هم وسط میکشد ، اما این خطر را به جان خرید و شبانه به سمت کلیسای سلطنتی راه افتاد .
اما در هنگام کشف دریچه ی ورودی معبد ، ناگهان از این تصمیمش منصرف شد . دلیلش هم ساده بود : او یکبار خانواده ی خود را از دست داده ، دیگر حاظر به تحمل چنین رنجی نیست و ارن و کارلا برایش اهمیت بیشتری دارند تا این موضوع .
در راه که او به خانه برمیگشت ، ارن و زیک هم با او همراه بودند و در عجب از اینکه چرا او به اعضای کلیسا حمله نکرد ؟! مگر میشود گذشته تغییر کند ؟ این جمله ای بود که زیک با تعجب به ارن میگفت .
پس از مرور چند خاطره ی دیگر که مربوط به خیلی وقت پیش میشد ، ارن از ذات و خلقوخوی خود برای زیک میگوید :
"من کسی هستم که اگر فردی بخواهد آزادی مرا بگیرد ، آزادی اش را از او میگیرم" .
چند فلش بَک به فصل ۱ داشتیم : از نحوه ی حفاظت ارن از میکاسا و سرزنش شدنش توسط گریشا و دیگری گفتن رویای ارن به خانواده اش که خواهان پیوستن به گروه شناسایی است و سرزنش شدنش توسط مادرش که با نمایش کلید معروفی که شخصیت ها را ۳ فصل دنبالش کشیده بود ، به پایان رسید .
پس از اینکه گریشا ، خانه را به مقصد معبد خاندان رایس، ترک کرد ، به سراغ آنها رفت تا با حاکم دیوار ها صحبت کند و او را از خطر حمله ی تایتان ها خارج دیوار مطلع کند و از او درخواست کمک کند . در تمامی این مدت ارن و زیک با او همراه بودند .
پس از دلیل و برهان آوردن های فراوان از سوی گریشا و انکار و عدم رضایت فریدا رایس ، عرق سردی بر پبیشانی گریشا نشست . چون فریدا معتقد بود که : "گناهان الدیایی ها با فرار و مخفی شدن ، بخشیده نمیشود . ما باید گناهان خودمان را بپذیریم و تاوانش را با مجازات شدن ، پس دهیم " .
پس از مشاجره ی لفظی که بین گریشا و فریدا صورت گرفت ، او قصد حمله به خاندان سلطنتی را داشت و میخواست یکبار برای همیشه این جنگ را پایان دهد ، اما او یک قاتل نبود !
با دیدن فرزندان لورد رایس ، به گریه افتاد و گفت : من نمیتوانم بچه بکشم . ارن که به همراه زیک از نزدیک شاهد ماجرا بود ؛ قیافه ی حق به جنانبی گرفته بود و نفرت از چهره اش مشخص بود . نفرتی آتش حاصل از آن ، برای سوزندان کل دنیا کافی بود .
زیک هم با حیرت به ماجرا نگاه میکرد : "مگر میشود گذشته تغییر کند ؟! در این زمان ، گریشا اعضای خاندان سلطنتی را سلاخی میکند . پس چرا الان پشیمان شده " ؟
و اما ارن ، این مار خوش خط و خال که ضعف و ناتوانی پدرش را در به قتل رساندن اعضای خانواده ی رایس دید ، حسابی اعصبانی شد و برای تغییر اوضاع و تسلط به شرایط ، به سمت پدر ، حرکت کرد ...
او با یاد آوری به گریشا که باید انتقام خواهر ، دینا فریتز ( همسر سابق گریشا ) و ارن کروگر و دیگر اعضای حزب آزادی خواه را بگیرد . او به پدرش همان جمله ی معروف ارن کروگر را گفت که : " این بازیه است که خودت شروع کردی گریشا " .
گریشا که با حرف های ارن ، تحریک به حمله ی مجدد به اعضای خانواده ی رایس شده بود ، با چاقویی که به همراه داشت ، خود را زخمی و سپس همانطور که زیک گفته بود ، تمامی اعضای خاندان سلطنتی را سلاخی کرد و به پس از به آتش کشیدن کلیسا ، با تایتانش ، از آنجا گریخت .
پس از اینکه او از فرم تایتانیاش خارج شد ، با حالتی سردرگم و بسیار ناتوان به سمت آسمان فریاد میزد : " ارن ، دیدی ؟ راضی شدی ؟ من تمامی اعضای خاندان سلطنتی را به جز پدرشان به قتل رساندم ، راضی هستی" ؟ چرا همه چیز را بهم نشان نمیدهی ؟
سپس زیک را دید و کلی از گذشته و اشتباهاتش در قبال او یاد کرد و از او طلب بخشش خواست و او را صمیمانه در آغوش گرفت
سپس ، گریشا درباره ی قدرت ارن به زیک گفت که او میتواند خاطرات آیندگان وارثان تایتان مبارز را ببیند و از سرنوشت آنها مطلع شود . لازم به ذکر است که او همین اطلاعات را درباره ی تایتان مبارز به فریدا در معبد گفت و او هم اضحار کرد که تا کنون چیزی از اطلاعات این تایتان نمیدانسته . آنجا هم زیک شگفت زده از ارن برای این حرف ها توضیح میخواهد ولی ارن از جواب دادن طفره میرود تا اینکه از زبان پدرش میشنود .
تصویری محو از ارن مشاهده میکنیم که ظاهرا هر آنچه که خواسته از این سفر بدست آورده و قصد دارد تا دوباره زیک را دور بزند و نقشه ی خودش را عملی کند .
بعد صحنه ای مبینیم که دیگر این رویا پایان می پذیرد و زیک از آن بیدار میشود
او ارنی را میبیند که قصد انتقام را دارد و با اطلاعاتی که از گذشته بدست آورده ، کار های زیاری دارد .
چه کسی جلودار این فرزند خشمگین گریشا است ؟
کسی که پدر خودش را هم فریب داد تا آینده را بر تصمیم خودش رقم بزند ...