Chocolate 🤍
Chocolate 🤍
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

روح لنی

روح لنی ارام ارام در خانه پرسه میزد همه چیز به یادش میامد دلش میخواست دوباره به زمین برگردد اما نمیشد، هر روز به جایی میرفت یک روز به دانشگاهش که همیشه در ان ردیف اخر مینشست، یه روز به خانه ای که تنها در آن زندگی میکرد و یک روز به پارک. ولی جایی که بیشتر خاطراتش در آنجا اتفاق افتاده بود کافه ای بود که به همرا متیو به آنجا میرفتند و لحظات شیرینی را در کنار هم میساختند. دلش میخاست الان متیو را ببیند. متیو و لنی عاشق همدیگر بودند و عشق میان آن دو زبانزد همه بود. قرار بود آنها زندگی رویایی بسازند خانه ای چوبی در کنار دریا داشته باشند باهم زندگی کنند و صاحب فرزند شوند. اما مرگ خبر نمیدهد. آن شب آن تصادف، تصادفی که لنی در آن تسلیم فرشته مرگ شد. بعد آن تصادف لنی یک هفته در بخش مراقبت های ویژه در بیمارستان بستری بود و متیو هم تا لحظه اخر در کنار او بود و ارزو میکرد که زود تر چشمانش را باز کند ولی صدای خط صاف تمام امید های اورا از بین برد و لنی جان سپرد. و حالا روح لنی دلش برای متیو بسیار تنگ شده بود و تصمیم گرفت به خانه متیو برود. روح لنی در خانه متیو بود صحنه ای که دید عذابش میداد متیو در حالتی وصف نشدنی بود. متیو دائم توهم میزد. دیوانه شده بود. با خودش حرف میزد نمیفهمید چه میگوید گاهی میخندید گاهی گریه میکرد . حدود 30 دقیقه بعد متیو خوابش برده بود و روح لنی به متیو زل زده بود و اورا نگاه میکرد و دلش برای چشمان مشکی متیو بیشتر تنگ میشد. باخود میگفت باید متیو را از وجودم آگاه کنم. او این کارو میخواست انجام دهد ولی چه زمانی؟ چه موقع؟. زمانش را میدانست اما میترسید. بالاخره تصمیمش را گرفت و منتظر ماند تا متیو از خواب بیدار شود. متیو از خواب بیدار شد و حالا وقت ان رسیده بود که اورا از وجودش آگاه کند. اول سعی کرد با انداختن وسایل روی زمین به او بفهماند که من اینجا هستم اما متیو توجهی نمیکرد و فکر میکرد توهم میزند.سعی کرد با نوشتن بر روی کاغذ و گذاشتن. آن جلوی چشم متیو اورا آگاه کند. اما متیو فکر میکرد زمانی که مست بوده آنها را نوشته است و اهمیتی نمیداد. بعد از مرگ لنی دیگر هیچ چیز برای متیو مهم نبود حتی سلامتی اش! او میخاست با این کار ها خودش را بکشد تا به پیش لنی برود اما.....

ادامه دارد... .

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید