
فرسودگی روانی جمعی به وضعیتی اشاره دارد که در آن یک جامعه پس از مواجهه طولانیمدت با استرسها و بحرانهای شدید و مزمن، دچار نوعی خستگی و بیحسی عاطفی میشود. این پدیده که گاهی «فرسایش اجتماعی» نیز خوانده میشود، با کاهش انگیزه جمعی و احساس ناتوانی در ایجاد تغییر همراه است. برخلاف استرس حاد که ممکن است منجر به واکنشهای فعال شود، فرسودگی روانی جمعی معمولاً به انفعال، کنارهگیری اجتماعی و پذیرش منفعلانه شرایط نامطلوب میانجامد. این حالت در جوامعی که با بحرانهای متوالی و بیثباتی ساختاری مواجهند، به وضوح قابل مشاهده است. در چنین شرایطی، به تدریج «درماندگی آموختهشده» در جامعه نهادینه میشود؛ الگویی روانشناختی که در آن افراد، پس از تجربه مکرر تلاشهای بیثمر، حتی در مواجهه با فرصتهای ممکن برای تغییر، از عمل دست میکشند و شرایط نامطلوب را چون سرنوشتی محتوم میپذیرند.
نظریه جامعه کوتاه مدت کاتوزیان با نگاهی عمیق به ساختار تاریخی و سیاسی ایران، توضیح می دهد که چرا جامعه ایران در طول تاریخ نتوانسته به ثبات و توسعه پایدار دست یابد. کاتوزیان معتقد است که جامعه ایران در طول تاریخ خود، فاقد نهادهای پایدار و مستقل بوده و همواره در چرخه های تکرارشونده رونق و فروپاشی قرار داشته است. برخلاف جوامع اروپایی که در آنها نهادهای مدنی، حقوق مالکیت و حاکمیت قانون به تدریج تثبیت شدند، در ایران قدرت متمرکز در دست حکومت های خودکامه بوده که بیشتر بر استخراج منابع (مانند مالیات ها یا درآمدهای رانتی) متکی بودند تا تولید ثروت پایدار. این حکومت ها معمولاً با سرکوب، بی ثباتی سیاسی و تغییرات پی درپی سلسله ها همراه بوده اند و هر سلسله، به جای ادامه روند جاری، ساختارهای پیشین را نابود می کرده است. در نتیجه، جامعه فرصتی برای انباشت سرمایه (فکری، اقتصادی و اجتماعی) نداشته و همواره در وضعیت "کوتاه مدت" باقی مانده است. از دید کاتوزیان، در جامعه کوتاه مدت، رابطه دولت و جامعه مبتنی بر بی اعتمادی و تقابل است. دولت (حکومت) نه نماینده مردم، بلکه رقیب یا حتی دشمن جامعه تلقی می شود و برای حفظ قدرت، به سرکوب، اختناق یا سیاست های توزیع رانتی متوسل می گردد. این رویکرد باعث تضعیف نهادهای مدنی، از بین رفتن سرمایه اجتماعی و جلوگیری از شکل گیری اقتصاد تولیدمحور می شود. در چنین شرایطی، مردم نیز به مسیرهای کوتاه مدت (مانند فرصت طلبی، دور زدن قانون یا اتکا به روابط شخصی) روی می آورند، چرا که آینده نامطمئن است و هیچ تضمینی برای حفظ دستاوردهای بلندمدت وجود ندارد. این دور باطل، جامعه را در وضعیتی ناپایدار نگه میدارد و مانع توسعه سیاسی و اقتصادی پایدار می شود.
کوتاهمدت بودن جامعه به شکل عمیقی با فرسودگی روانی جمعی گره خورده است. در شرایطی که هیچ چیز پایدار به نظر نمیرسد و ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی در حالتی از ناپایداری مزمن به سر میبرند، افراد جامعه به تدریج توانایی برنامهریزی، امیدواری و سرمایهگذاری روانی بر روی آینده را از دست میدهند. این وضعیت منجر به شکلگیری نوعی خستگی مزمن اجتماعی میشود که در آن مردم نه تنها از تغییرات سریع و بحران های متوالی خسته میشوند، بلکه به مرور توانایی واکنش مؤثر به این تغییرات را نیز از دست میدهند. این همان پارادوکس دردناک جامعه کوتاهمدت است: هرچه بیثباتی بیشتر میشود، مردم بیشتر به راهکارهای فردی و کوتاهمدت متوسل میشوند، و این خود بیثباتی را تشدید میکند. ذهنیت کوتاهمدت، افراد را در چرخهای معیوب گرفتار میکند که در آن هر اقدام بلندمدتی بیمعنا به نظر میرسد و همین بیمعنایی به نوبه خود بر عمق فرسودگی روانی میافزاید. در تداوم چنین فضایی، حتی انرژی لازم برای تصور آیندهای متفاوت نیز تحلیل میرود و جامعه به نوعی فلج روانی-اجتماعی گرفتار می آید که برونرفت از آن روزبهروز دشوارتر میشود. این فرسودگی جمعی نه تنها بر سلامت روان افراد تأثیر میگذارد، بلکه ظرفیت جامعه برای خلق تغییرات مثبت را نیز کاهش میدهد.
اما «کوتاهمدت بودن» میتواند بسته به زمینهی تاریخی و اجتماعی، مقیاسهای زمانی متفاوتی داشته باشد. به نظر می رسد در حال حاضر، جامعه ایران در یکی از کوتاهمدتترین دورههای تاریخ خود به سر میبرد.
این پدیده را میتوان در شتاب تحولات سیاسی-اجتماعی مشاهده کرد؛ در مقایسه با گذشته که تغییرات در مقیاس دههها یا سدهها رخ میداد، امروز شاهد بحران های پیاپی در بازههای زمانی بسیار کوتاه هستیم. در چنین شرایطی، آیندهنگری و برنامهریزی بلندمدت به آرزویی دست نیافتنی بدل شده است. نوسانات اقتصادی شدید، تورم افسارگسیخته و سیاستهای ناپایدار داخلی و خارجی که با وقوع جنگ (چیزی که لااقل در اذهان دور و بعید به نظر می رسید) باعث شدهاند برنامهریزی برای یک سال آینده یا چه بسا یک ماه آینده نیز ناممکن یا دشوار به نظر برسد. این وضعیت به شکلگیری ذهنیت «روزمرگی» در میان مردم انجامیده است، جایی که افراد مجبورند زندگی خود را روزبهروز پیش ببرند بدون آنکه بتوانند تصویر روشنی از آینده داشته باشند.
اگرچه جامعه ایران به دلیل زیست تاریخی خود، تجربیات زندگی در بحران را در تک تک سلول های خود نهفته دارد و از انعطاف پذیری بالایی برای مقابله با شرایط فعلی برخوردار است و راهکارهای متعددی برای عبور از این بحران در پیش گرفته، اما زندگی در شرایطی که آینده مبهم است و تمام انرژی فرد صرف گذران روزمره و مقابله با انواع بحران ها می شود، به تدریج روح و روان را فرسوده می کند، چون انسان به طور طبیعی نیازمند امید به فردا و معنایی فراتر از بقای محض است. وقتی هر روز با اضطراب قیمتها، نگرانی شغلی و ترس از فردایی نامعلوم شروع شود، ذهن در چرخه ای معیوب از استرس مزمن گرفتار می آید که نه تنها توان برنامه ریزی بلند مدت را از دست می دهد، بلکه لذت های ساده زندگی هم اندک اندک کمرنگ و تباه می شوند. تلاش مداوم برای تأمین نیازهای پایه و حقوق اولیه، بدون چشم اندازی برای پیشرفت یا بهبود، منجر به احساس بیهودگی و خستگی عمیقی می شود و به مرور افراد را به موجوداتی منفعل تبدیل می کند.
این بیثباتی عمیق منجر به نوعی گسست زمانی در جامعه شده است. از یک سو، مردم به گذشته اعتماد ندارند، چرا که با رجوع به تجربه تاریخی خود الگوهای پایدار و قابل اتکایی نمی بینند. از سوی دیگر، از دید ایشان، آینده نیز مبهم و ترسآور به نظر میرسد. نتیجه این وضعیت، گیرکردن جامعه در یک «حال ابدی» است، جایی که زمان به نظر میرسد متوقف شده، اما در واقعیت با شتابی فزاینده به سمت وضعیتی نامعلوم در حرکت است. پیامدهای روانی این شرایط بسیار عمیق و نگرانکننده است. پدیدههایی همچون اضطراب آینده، بیاحساسی و انفعال جمعی، و رفتارهای پرخطر در این شرایط بروز و ظهور می یابند. بسیاری از افراد به قمار اقتصادی روی می آورند، برخی در فکر مهاجرتهایی هستند که گاه منطق درستی در پشت آن نیست و چه بسا شرایط را برای ایشان دشوارتر کند و گروهی نیز به انواع مکانیسمهای فرار از واقعیت پناه می برند.
سوال اساسی اینجاست که آیا این وضعیت کوتاهمدتنگری افراطی میتواند به نقطه عطفی برای تغییرات و بهبود اوضاع تبدیل شود یا اینکه جامعه را به ورطه فروپاشی خواهد کشاند؟ پاسخ به این پرسش تا حد زیادی به واکنش جمعی مردم و مهم تر از آن پاسخ نظام سیاسی به این بحران بستگی دارد. به هر حال، به نظر میرسد ایران در یکی از پرتلاطمترین دوره های تاریخ خود قرار دارد، جایی که «کوتاهمدت بودن» از یک ویژگی تاریخی به یک وضعیت اضطراری همگانی و در مقیاسی روزانه تبدیل شده است. این شرایط هم چالشبرانگیز است و هم به طور بالقوه میتواند حاوی بذرهای تغییر باشد، اما مسیر پیش رو چندان واضح نیست.