روزها میان و میرن. هر روز، یک ایده تازه. امروز هم همینطور. ایدهها توی سرم شکل میگیرن، شروع به چرخش میکنن و بزرگ و بزرگتر میشن تا کل مغزم را بگیرن. و دقیقا همینجاست که فراموش میشن. مثل یک ماشین لباسشویی که پس از چند دقیقه سرو صدا دیگه بهش توجه نمیکنم.
المپیاد ریاضی، مهندس ناسا، دانشگاه شریف، مهاجرت به آمریکا. هرکدوم رویایی که یک روز شکل گرفت؛ رشد کرد؛ ولی هیچوقت عملی نشد. همینطور؛ هیچوقت نفهمیدم دقیقا کِی دیر شد؟ کی بجای المپیاد ریاضی، برای امتحان عربی درس خوندم؟ بجای مهندس شدن فقط درسها رو پاس کردم؟ کی شیرینی شریف قبول نشدنم رو بین دوستام پخش کردم؟
زندگیِ روزمره؟ اهمالکاری؟ هرچه که میخواهد باشد. رویاهایم دیگر بازیچه ایام نیست. رویاهایم را نه در سر، بلکه پیش رویم میبینم. هرگاه فکری میکنم، مینویسمش. هرگاه طرحی به ذهنم برسد، میسازمش. رویاهایم نه در سر، بلکه در واقعیت بزرگ خواهد شد. آنها را نه به دست فراموشی، بلکه به دست سرنوشت خواهم سپرد؛ و سرنوشت را رقم خواهم زد.
داستان من، از اینجا شروع میشود!