دیگر کافی است. این رنج تنهایی، باری نیست که بشود تا همیشه بر دوش کشید. مگر این چهار پاره استخوان میتوانند تا آخر عمر وزن این غم بزرگ را بر دوش بکشند؟
بله، تنهایی میتواند غم باشد، میتواند خشم باشد، میتواند ترس باشد، ترسی مهیب!
و بله حق با شماست، تنهایی میتواند شوق، ذوق، امید و حس زنده بودن هم باشد.
تنهایی حتی میتواند عشق هم باشد.
تنهایی میتواند ما را وادار به صبر، ادامه دادن و وادار به تاب آوری هم بکند.
تمام این کلمات باعث شدند که دستِ آدم تنهای وجودم را هیچگاه رها نکنم. بگذارم بنشیند گوشه ی قلبم و چای بنوشد و حرف بزند. و تنها آن زمان که میخواهم چند قطره اشک بریزم بیاید و مرا محکم در آغوش بکشد.
اما تمام اینها چند خروار رنج هم داشت.
برای همین روزی نشستم و به آدم کوچولو ی تنهای وجودم گفتم؛ اگر میخواهد تا همیشه گوشه قلبم کز کند و مرا وادار کند که اشک بریزم، آبمان توی یک جوب نمیرود!
یا باید با پای خودش برود یا من باید او را رها کنم.
باری او از تمام آدم کوچولو های قویِ قلبم قوی تر بود، و این را خوب میدانستم.
او قوی بود زیرا میدانست می بایست در هنگام رنج؛ صبور باشد، تاب بیاورد، ادامه دهد و باز هم برق امید در چشم های کوچکش بتابد.
اما با تمام اینها دلم میخواست کوله ی بزرگ و پر از احساساتِ عجیب و غریبش را بردارد و از درون قلبم برود و برای همیشه با یک خداحافظی تمام سلول های کوچک و بزرگ تنم را خوشحال کند.
اما او فقط کمی از من فاصله گرفت، انسان ها، به سمتم شتاب گرفتند و او مرا نگریست.
شاید میخواست بداند حال، بدون بودن او، چگونه میتوانم به زیستن ادامه دهم؟
چگونه میتوانم شب ها را سر کرده و کتاب های نصفه ی نخوانده ام را کامل کنم؟
چگونه میتوانم به نقطه ای دور خیره شوم و به فکر فرو روم؟
چگونه میتوانم به طلوع و غروب آفتاب بنگرم، رقص پرندگان را ببینم و به شگفتی ابر های معلقِ درونِ آبیِ آسمان ببالم؟
او دور ایستاد.
و ناگه من،
بی اراده ی خویش، به سمتش پناه بردم.
او را در آغوش کشیدم.
روحم را سرشار از تنهایی کردم و حسِ خلاءِ درونی اش را شکاندم.
زیرا دیگر کافی بود، میخواستم تا همیشه رنج تنهایی را بر دوش بکشم و بگذارم وقتی شب ها از زندگی شلوغ انسانی به درونم سفر میکنم، رنج تنهایی باشد که برایش اشک بریزم، و بگذارم کز کند گوشه قلبم، حرف بزند، و صبر و امید را روانه ی روحم سازد.
میخواستم بماند، بماند تا مرا نیز مثل خویش قوی سازد، تا وقتی انسان ها گریختند، او باشد که کنارش بنشینم و قوی تر از همیشه لبخند زنان، به طلوع دوباره ی خورشید بنگرم.