هر سال طبق رسم و رسوم محله روستامون هیئت روی خیابون اصلی برگزار میشد و خانم ها سمت دیوار مسجد می نشینند و از پیرمرد تا پسر بچه ۴، ۵ ساله، زنجیر می زنند.
جوان ها به نوبت منتظر می مانند تا نوحه بخوانند و گاهی ممکن از سر میکروفن بحث یا دلخوری شود.
اما امسال برخلاف رسم هر ساله، هیئت از خیابان اصلی روستا، منتقل شد به داخل مسجد.
روستایمان دو مسجد دارد و سه محله جدا ست و محله ها جداگانه مراسم میگیرند.
حقیقتا شب های هیئت امسال را دوست نداشتم زیرا خانم ها باید زیر نور لامپ های مسجد و حجله هیئت می نشستیم و از اینکه به راحتی جمع بانوان معلوم بود خیلی معذب کننده بود...
اما عصر تاسوعا روی خیابان برگزار شد و صبح عاشورا هم برای اینکه سایه و جای خوبی گیرمان بیاید ساعت ٩ با بانوجان و همیشه بهار رفتیم.
در جای دنج و سایه خنک کنار مغازه شوهر عمه ام نشستیم و بعد اعلام کردند برویم داخل حیاط مسجد، باز هم جای خوبی گیرمان آمد خدا رو شکر.
اما ایندفعه جایمان خوب بود و در تیر رأس دید نبودیم و همین مراسم را برایم دلنشین کرده بود.
شام غریبان را هم ساعت ٩ شب رفتیم مسجد اینبار با مهربان جانم، استقبال خانم ها گرم بود و آقایان فقط بچه ها بودند و کسی نبود تا مجلس را گرم کنند جز چندتایی از بزرگان مثل مهربان جانم.
متأسفانه باید بگویم بر خلاف میلم اما از روی سهوی دوبار شدیدا خنده ام گرفت😥
یکی سر اینکه وقتی پیر نوحه خوان محله دیگر آمد و برایمان روضه خواند، بچه ها مسخره میکردند و به جای اینکه بگوید به کربلا آب نرسید به زبان غلیظ محلی می گفتند و شدیدا خنده ام گرفت هر چند نه قصد مسخره کسی داشتم نه دوست داشتم آن شب بخندم اما شد...
جای دیگر نوحه خوان جوانی میان نوحه اش گفت حلقه بزن، من فکر کردم اصطلاح دیگر ناله زدن رو گفت و ناخودآگاه خنده ام گرفت و تا دو روز بعدش همچنان به این دو مسئله خنده ام می گیرد. هییی 😑
اما از اسپند دود شده روز عاشورا تا شربت و آب و بستی نگفتم، از شام هر شب هیئت به مردم محله و پخت و پز های هر روز ننوشتم...
از یخ هایی که هر شب بچه می آمدند و در خانه ها را می زدند نگفتم یا روحانی محله که هر روز عاشورا بعد از مراسم، همان جا زیارت عاشورا می خواند و بعد هم از اهالی برای اقامه نماز دعوت می آورد چیزی نگفتم، اینکه شب عاشورا یعنی شب آخر، حلالیت طلبید و احتمالا قصد رفتن دارد پس چند سال...
مهربان جانم خوش نوحه می خواند و برای بانوجانم نوحه، ناله ها میزد حسین، زینب صدا می ن حسین؛ خواند.
از این سر دلم نگفتم که پارسال چقدر دعا و نذر کرده بودم اگر رشته مدنظرم قبول شوم، حقوقم را پس انداز می کنم تا شب هفتم، شام نذری را بدهم یا چقدر متوسل شدم به حضرت رقیه و چند شهید، اما تا مرز امید رفتم ولی دست خالی و بدون حاجت روایی برگشتم. چقدر برای من که سه سالی را به تمام پشت کنکور گذرانده بودم، این ناکامی سخت بود. و چقدر کنون برایم سخت تر است که در مجالسی و جمع هایی بروم که یک سری چیزها خود به خود آزارم می دهند...
درست است معتقدم هر چه قسمت آدمی باشد، همان می شود، اما من هم دل داشتم تا بعد از سه سال سخت، راحتی و خیال خوش داشته باشم.
هر چند این مسائل با موضوع سلامتی و دیگر نعمت ها جدا می دانم و برای تمام نعمت هایی که خدا نصیبم کرده و تمام آن لطف و رحمتش سپاس گزارم.
احساس میکنم زیاد نوشتم از موضوعی که به ظاهر پرونده اش بسته شده اما باطن را می خورد و روح و روانم را می آزارد و گاهی مثل همین چند روز تمام حوصله ام را می گیرد...
کافیه.





الهی شکر 🌱
شام غریبان روز یکشنبه ١۵ ام تیرماه ١۴٠۴
نوشتن پست:سه شنبه ١٧ ام تیر ماه ١۴٠۴ حوالی ساعت '١۴:۵٠ به وقت رفتن مهربان جانم.
الهی هزار مرتبه شکر
نشستیم و به راحتی