🌱🌱🌱
خواندن ۷ دقیقه·۸ روز پیش

هفته آخر...


اول از همه ماه رمضان رو تبریک میگم، هر چند میدونه تقریبا نیمه رمضان هستیم. سعادتی بود که از اول ماه رمضان، با دوستای هم خوابگاهیم، ساعت ۴ صبح بیدار بشیم و روزه بگیریم... و سعادت قشنگتر این بود که با هم اتاقی هام سه شنبه هفته قبل یعنی١۴٠٣/١٢/١۴، رفتیم حرم شهدای گمنام دانشگاه و همون جا هم نماز خوندیم و افطار کردیم با کلا بچه های یادواره...

این هم از افطار کنار حرم شهدا، همون شب خیلی بارون اومد، و چقدر قنوت های اون شب معنوی شد...
این هم از افطار کنار حرم شهدا، همون شب خیلی بارون اومد، و چقدر قنوت های اون شب معنوی شد...


شعله زرد نذری بود، و حلیم و بقیه مخلفات از طرف خود یادواره بود.
شعله زرد نذری بود، و حلیم و بقیه مخلفات از طرف خود یادواره بود.


موقع نماز بارون شروع شد و شدت گرفت، واقعا سرد شده بود هوا...
موقع نماز بارون شروع شد و شدت گرفت، واقعا سرد شده بود هوا...


عکس به وقت افطاری...
عکس به وقت افطاری...


خب برگردیم با دو روز قبلش که اکران فیلم مجنون بود توی دانشگاه و منم یه روز قبلش رفتم یه خوراکی گرفتم و همون روز هم دو تا لقمه خامه و خرما گرفتم تا بعد از نماز جماعت توی مسجد، توی تالار دانشگاه روزه ام رو باز کنم، که لقمه داشت مثل قالیچه حضرت سلیمان میشد از بس که بد پیچیده بودمش. خلاصه مثل همیشه تنها رفتم تالار و يه جای دنج پیدا کردم؛ البته تا گفته نمونه که اینقدر زود رفته بودم که اولین نفر بودم و توی سالن منتظر نشستم تا بچه های تدارکات کارشون رو انجام بدن😅 همون جا با بچه های تشکل انجمن اسلامی آشنا شدم و وارد گروهشون شدم چند روز بعد که جلو تر میگم.

فیلمش فوق‌العاده بود.
فیلمش فوق‌العاده بود.

مختصر درباره فیلم مجنون بگم، درباره یکی از عملیات سخت شهید زین الدین هست برای گرفتن جزیره مجنون، و گرفتن این جزیره باعث می‌شد که سازمان بین الملل با قطع نامه ایران و عراق موافقت کنه، و بین این عملیات شهید همت به شهادت میرسه و نیروهایی کمکی که منتظر بودن نمیرسه، و شهید زین الدین توی اون بحبوحه‌ی جنگ و نزدیک به شکست، با الهام از یک ملخ که مواجه شده بود، مانع پیش روی تانک های دشمن شد؛ همون لحظه همه کسایی که توی تالار بودیم به افتخار شهید زین الدین و این حرکت حرفه ای و افتخاری که بهمون دست داد، به احترامش دست زدیم... باید بگم بلیت این اکران ٢۵ تومن شد.... روز یکشنبه ١۴٠٣/١٢/١٢، پخش شد.


اون هفته تموم شد، روز چهار شنبه، بانوجان و عزیزجان، به همراه همیشه بهارم اومدن دانشگاه باهم برگشتیم شهرستان، همون روز موقع برگشت کلی بارون اومد خدا رو شکر...


شنبه ١۴٠٣/١٢/١٨، وسایل هم رو جمع کره‌ بودم که برگردم دانشگاه که بچه ها پیام دادن، هماهنگ کردیم که شنبه کسی کلاس‌ شیمی و ریاضی نره... برای همین برگشتنم به دانشگاه افتاد به صبح زود روز یکشنبه،( از اونجایی که بدماشینی هستم و روزه بودم، واقعا حالت تهوع بدی داشتم و تا شب همین حال رو داشتم). بالاخره ساعت '٨:١۵، رسیدم کلاس‌ و دیدم که کلاس‌ خالیه و زنگ زدم به دوستام و گفتن که هممون اومدیم سر کلاس و هماهنگ کردیم تا قبل از اینکه استاد بیاد، از کلاس‌ بریم بیرون و برگزار نشه و تا آخر هفته کلا سر این کلاس نیان و با دقت زیاد از من هم خواستن بیام بیرون از کلاس‌ تا استاد کلاس‌ برگزار نکنه😅 خلاصه سریع رفتم توی سالن مطالعه کنار کلاس‌ و با یکی از هم کلاسی ها سریع از چشم استاد دور شدیم...

حالا که دارم اینجا شرح حال میدم میبینم، چقدر بی انضباطی موج میزنه، اما مهم یاد گرفتن درس اتحاد هست🫡 و خلاصه روز یکشنبه ١٩ ام کلاس‌ ریاضی و فیزیک لغو شد. شبش برای نماز جماعت رفتم مسجد و قرار بود با یکی از دوستام بریم بستی بخریم و توی محوطه بشینیم، اما همون شب مجلس روضه امام حسین بود که بنا به دلایلی از رفتنش منصرف شده بودم، ولی توی مسجد دوستای هیئتی رو دیدم و قرار شد باهم بریم روضه، منم زنگ زدم و خودم رو از برنامه بستنی معاف کردم، هر چند حس کردم بچه ها از دستم ناراحت شدن، ولی واقعا دلم با روضه بود..

اینجا نمازخونه ای بود که با بچه ها رفتیم روضه
اینجا نمازخونه ای بود که با بچه ها رفتیم روضه

همون شب یه کم زود رفتیم و تصمیم گرفتیم تا قبل از اینکه روضه شروع بشه بریم حرم شهدا، و چهارتایی عکس گرفتیم و هنوز افطارم ن رو باز نکرده بودیم، جز عرق بیدمشکی که توی مسجد خورده بودیم. اولین نفرات بودیم که رفتیم محل روضه و جزء قرآن اون روزم رو تقسيم کردم و قرار شد نفری ۵ صفحه بخونیم. و منم بین سخنرانی ۶٠٠ تا صلوات از طرف یکیشون فرستادم، که گقت ٢۵٠ تاش نیاز دارم تا تعداد حروف ابجد ائمه مدنظر کامل بشه... خلاصه مجلس خوبی بود و آخر هم افطاری آش سبزی با حلوا و خرما و دمنوش گل گاوزبان دادن...

همون شب از بچه های انجمن اسلامی که برای اکران فیلم مجنون باهاش آشنا شدم، پیام داد که روز دوشنبه ٢٠ اسفند، توی نهاد رهبری مراسم هست. خلاصه من هم با کمال میل پذیرا شدم و فرداش رفتم نهاد رهبری دانشگاه، و بعد اون جلسه با بچه ها رفتیم مسجد نماز جماعت، و از قضا همون شب مسجد خیلی شلوغ بود و صدا پسر بچه های کوچیک پیش دبستانی و اولی حال و هوای مسجد رو توی اون هوای خنک، دلچسب کرده بود. اون شب چندتا صف نماز جماعت تشکیل شد چون مادر بچه ها هم باهاشون بودن. در آخر بچه های انجمن موندیم به صرف افطاری.... همون شب دوستای جدیدی پیدا کردم که ارشد بودن و یکیشون روز چهار شنبه همون هفته دفاع داشت و گفتم ما بین کلاس‌ هام، اگر وقت کنم برم جلسه دفاعش.... البته صبحش رفتم کلاس ریاضی و از ٢٣ نفر دانشجو، ٧ نفر رفته بودیم که مثبت گرفتیم و کلاس‌ هم همون روز تموم شد تا بعد از عید.

افطاری انجمن اسلامی توی مسجد. جلسه دیدار با یکی از خانم های عضو شورای شهر بود
افطاری انجمن اسلامی توی مسجد. جلسه دیدار با یکی از خانم های عضو شورای شهر بود


بالاخره داشتم آخرین روزای دانشگاه رو میگذرونم که فرداش سه شنبه ١۴٠٣/١٢/٢١،ساعت ٨ صبح رفتم کلاس فیزیک و هیچ کس جز من و یکی از دخترا نیومده بود و استا یه سوال حل کرد و ساعت '٩:٣٠، برگشتم سمت خوابگاه و عصر ساعت١۵:۴۵ رو با دوتا از دوستام رفتیم کلاس‌، من کلاس انقلاب و اونا کلاس‌ تفسیر...سر کلاس ما کلا ١٠ نفر بودیم. راستی دوتا دختر لبنانی زیبا توی کلاسمون هستن که نمیتونن درست فارسی صحبت کنن و حتی برای تعطیلات نمیتونن برن لبنان😔

این عکس رو صبح سر کلاس فیزیک قبل از اینکه کسی بیاد گرفتم...
این عکس رو صبح سر کلاس فیزیک قبل از اینکه کسی بیاد گرفتم...


فضای روبه رو کلاس‌ فیزیک٢
فضای روبه رو کلاس‌ فیزیک٢
عصر روز سه شنبه ٢٠ اسفند، به وقت رفتن به سمت کلاس‌ انقلاب....
عصر روز سه شنبه ٢٠ اسفند، به وقت رفتن به سمت کلاس‌ انقلاب....


بالاخره صبح روز چهارشنبه وسایلام رو جمع کردم و چون اتاقمون انباری بود، باید تشک پتوم رو جمع میکردم و میزاشتم کناری، تا بچه های اتاق روبه رویی هم وسایلا شون بیارن، یادم رفت بگم که کلا این هفته تو اتاق تنها بودم و بچه ها از آخر هفته قبل رفته بودن خونه... سحری رو چهارشنبه رو که تنها بودم با یکی از بچه ها خوردم و از اهل تسنن بود و روز چهارشنبه موقعی که خواستم برگردم بهم یه بطری آب زمزم داد... خلاصه ساعت ١٠ روز چهار شنبه ١۴٠٣/١٢/٢٢، رفتم کلاس آزمایشگاه فیزیک ١ و بعدش با دوستم رفتیم نماز و از اونجا رفتیم دفاعیه یکی از بچه ها که توی مراسم افطاریه انجمن اسلامی روز دوشنبه باهاش آشنا شده بودم، از استرسی که یکی از اساتید وارد می‌کرد نگم.... قبل از اینکه دفاعیه تموم بشه ساعت '١٣:۵٠، رفتم سمت آزمایشگاه شیمی عمومی 2، که تا ساعت ۵و نیم عصر طول کشید و خیلی خسته شدیم....

و در نهایت همون شب برگشتم خونه خدا رو شکر و ساعت '٢١:۴۵،رسیدم و بانوجان توی کوچه منتظرم وایستاده بود....

اولین جلسه دفاعیه ای که رفتم و چقدر استرس گرفته بودم و تا ٢٠ بعد از کلاس آزمایشگاه شیمی، تپش قلب داشتم....
اولین جلسه دفاعیه ای که رفتم و چقدر استرس گرفته بودم و تا ٢٠ بعد از کلاس آزمایشگاه شیمی، تپش قلب داشتم....



نمونه هایی که به دست آوردیم
نمونه هایی که به دست آوردیم
ذرات معلق آلومینیوم
ذرات معلق آلومینیوم


و دیروز با بانوجان و همیشه بهارم رفتیم شهرستان برای خرید و زیارت گلزار شهدا....

و امروز صبح هم با بانوجان یه سری از شمع ها رو آب کردیم و درستشون کردیم برای سفره هفت سین


این شمع های مرتب شده ای که درست کردیم
این شمع های مرتب شده ای که درست کردیم


گل یکی از گلدون ها، خیلی دوستش دارم...
گل یکی از گلدون ها، خیلی دوستش دارم...


به وقت ظهر روز آدینه١۴٠٣/١٢/٢۴

الهی شکر🌱🌱





شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید