این متن از زندگی واقعی خودم برگرفته شده و پاراگراف ها در واقعیت عضوی از دفترچه خاطرات من در سنین مختلف هستند و حتی ادبیات آن ها عوض نشده .
بوسه های همکار مادرم روی گونه ام که او را عمو صدا میکنم ازارم میدهد . با داد و دعوا با او فرار میکنم ، مادرم میگوید این ابرو ریزی چه بود ، بی خبر از همه چیز دست مرا میگیرد و میبرد برای عذر خواهی .
پسر عمویم از ۹ سالگی به دوستانش مرا به عنوان همسرش معرفی میکند تقصیر او نیست در فرهنگ ما کرد ها ازدواج با فامیل نکوست . دستم را که میگیرد یا بغلم که میکند میدانم دیگر نمیتوان به عنوان برادر رویش حساب باز کرد . با اطلاع دادن موضوع به بابا این کابوس به پایان میرسد .
استاد زیست شناسی ام موقع امتحان بیش از حد نزدیک می اید ، تا بکار چند بار دستم به دستش خورده ، میدانم که به تازگی صاحب نوزاد شده است ، رفتارش و تمایزاتی که بین من و سایر همشاگردی هایم قائل میشود سبب این میشود همه این موضوع را بفهمد. این سال هر طور شده مدرسه ام را عوض کردم
و...