یادش بخیر روزی که ،کلاس فوق العاده مدرسه برای داشتن پیش زمینه ای از دبیرستان رفتم ،( بین خودمان بماند من دو سال از بقیه همکلاسی هایم کوچکتر بودم ) روز اول هیجان و تپش قلب و شاید هم کمی تنش و اضطراب جای آن روحیه خونسرد و مغرور و تخس من را گرفته بود زنگ سوم شیمی داشتیم دبیر شیمی وارد کلاس شد البته نه مانند سایر دبیر ها بلکه با کوبیدن دستش روی درس و گفتن کلماتی با صدای فوق العاده بلند و بم و اصطلاحاً ژوست که ترس مرا بیشتر کرد با آمدن مردی جوان، بلند قامت با چهره ای مرتب اما شاید عصبانی به کلاس درس تا حدی جا خوردم ، دوست صمیمی ام که تقریباً مانند فیل و فنجان هستیم گفت : طهورا خودشه قراره امسال پدرمون در بیاد. چند ثانیه بعد دبیر شروع کرد به پرسیدن سوال و سوال آنقدر سخت بود که شاید همه کلاس منفی میگرفتند البته این قائله به نگون بختی 2 نفر ختم شد. موقع حضور و غیاب فهمید که اسم دو نفر را نخوانده هم من و هم دوستم عسل . قائله به خیر و خوشی ختم شد ، جلسه بعد میخواست اسم افراد را به خاطر بسپارد و دنبال راهکار بود .اون دختره ای که لهجه انگلیسی داره، شد لقب من .البته این شروع ماجرا بود با کل کل کردن شروع شد و به دوبار ضایع کردن من توی کلاس ختم شد اما این باعث نشد که از او متنفر شوم ، به عنوان یک دبیر تا همیشه دوستش دارم ، از او یاد گرفتم اخلاق کاری را ، جدیت در کار را ، تبعیض قائل نبودن را و مغرور نبودن را ،شاید او پس از این سال ها هرگز یادش نباشد و شاید در طی مدت مرا فراموش کرده باشد و قطعا میدانم که از روز اول از من خوشش نمی آمد اما تا ابد در ذهن من به عنوان یک الگو خواهد ماند .
پ . ن: در این روزها و در اوج افسردگی به حرف یکی از عزیزانم پی برده ام که میگفت تو نه اخلاق داری و نه قیافه شاید دلیل بد خلقی های دیگران هم با من این بود .
پ.ن: این روزها در اوج افسردگی تازه به این حرف پی برده