قصه ی ابلیس :
من آن رانده شده محکوم احکام خداوندم ...
که نام من نهاد ابلیس ، از یارب جدا ، بندم ...
نبودش ماجرا اینگونه من بیهوده محکومم ...
سراسر تهمتی بوده ، که من بیهوده بد نومم ...
و تو انسان ! ای اشرف به هر مخلوق در عالم ...
بدان عرش خدا امروز ، میلرزد زتو ، نز من ...
همه دیدن هزاران سال سجده سوی حق کردم ...
چه کس دیدش که من فرمان ،... ز او یکبار رد کردم ؟
فقط آنروز در عرشش ، که خلقت کرد آدم را ...
به سجده امر دادش او همه مخلوق عالم را ...
نکردم سجده و هرگز ، پشیمان نیستم در دل ...
ولیکن تا به امروزه ، به حکمش سوختم باطل ...
فقط یک پرسشی دارم : خدایا من گنهکارم ؟
منی که جز به سوی تو ، نکردم سجده و خوارم ؟
تو خود گفتی : بدان ابلیس ، جز سویم به هر چیزی ...
ببینم سجده افتادی .. شوی از من ، جدا روزی ...
خدای من کجا ! آدم کجا ! یارب بگو آخر ؟
پس از سجده نمیکردی نگاهم همچو یک کافر ؟
من آن رانده شده محکوم احکام خداوندم ...
بهانه بود آن سجده ... چه میکردم ؟ نمیکردم ؟