فروردین ۱۴۰۲ با مشورت چند دوست قدیمی خانوادگی از ایران به همراه خواهرم به عمان سفر کردم.چند آشنای قدیمی تو عمان داشتیم می گفتند اینجا فرصت شغلی خیلی زیادی برای شما که هم تحصیلات دارید هم مهارت هایی مثل تسلط به زبان انگلیسی، وجود داره. چهار ماه موندم.پانسیونی گرفتیم که تقریبا همه بچه های علوم پزشکی بودند.یه خانم پرستار و فرزندش یه خانم پرستاردو پزشک و....
تو اپلیکیشنهای کاریابی رزومه گذاشتیم
به مدارس بیمارستان ها دانشگاه ها و نمایشگاه هاش رفتیم
تو کانال های کاریابی عمان عضو شدیم
از شرکتی دعوت به کار شدیم که هفته اول آزمایشی رفتیم
مصاحبه فارسی و انگلیسی خواستند و پس از یک هفته حضور متوجه شدیم شعبه عمانشون مجوز نداره
پیشنهاد شروع با ماهی 400ریال و دو سال اقامت کاری دادند که نپذیرفتیم.
از نمایشگاه ها کارهای فریلنسری گرفتیم که درآمد رسوندنشون زمانی بود و هم زمان راههایی برای گرفتن فاند برای استارتاپ پیدا کردیم.بیمارستان ها گفتند بخشنامه داریم که نیروی مهندس پزشکی باید بومی باشه.از اهالی مسقط چیزی جز احترام ندیدیم.مزاحمت هم برامون ایجاد شد ولی خیلی خیلییی کم.کشور امن و امان.
مرداد ماه به تبریز برگشتم.
تا مهرماه تبریز موندم بعد به نمایشگاه تجهیزات پزشکی که در شهر آفتاب تهران برگزار شده بود رفتم.کارت شرکتها رو گرفتم فرم استخدام پر کردم.فکر می کردم با توجه به تیپ شخصیتی ام که درونگراست طبیعتاً استعدادی برای فروش ندارم.ولی از شرکتهای زیادی تماس گرفتند.
چند ماه بیش از شصت شرکت رفتم
یا برای من دور بود یا کوچک بود عمه ام می گفت بمون بالاخره جوینده یابنده است.تا اینکه از بخش زنان شرکتی دعوت به کار شدم.با ذوق تمام روزی چند ساعت سوار تاکسی و مترو می شدم که برم سرکار.تا اینکه مدیر فروش روز سوم گفت می فرستم برای تبریز.گفتم انشاالله
این خانم دهانی کج کرد و به یه خانم که نیروی فروش بودن پوزخندی زد و گفت انشالله
انشاالله گفتن همانا و فردا صبح زود اخراج شدن همانا
نیروی اچ ار شرکت فرداش صدام زد و گفت باید قطع همکاری کنیم گفتم چرا؟مشکلی بوده؟
گفتن خیر!
به هر حال هر شرکتی قوانینی! داره.پرسیدم می تونم خانم مدیر فروش رو ببینم.
گفتن حتما
رفتم با این خانم صحبت کردم
و پیش خودم فکر کردم کدوم قانون رو رعایت نکردم
فقط شلوار جین پوشیده بودم که تو فرمهایی که امضاء کرده بودم نوشته بود شلوار پارچه ای
رفتم داخل اتاق ایشون
اول خیلی گارد داشتند
گفتم خواستم بپرسم نقطه ضعف من چه بوده
گفتم اینجا میهمانان شما و پرسنل خانمید من راحتم
گفتند عزیزم ما از خانمهای محترم برای بخش فروش استفاده نمی کنیم!
خیلی ناراحت شدم خیلی
حد نداشت
از این خانم هم خیلی بدم اومد
چقدر دختر بودن تو ایران سخته!
چقدر چالش پیش روی تو ایجاد میشه!خلاصه اومدم بیرون
دیگه خسته شده بودم ولی عمه ام می گفت بمون و بگرد
حداقل شصت جا مصاحبه رفته بودم به هر چیزی دقت کرده بودم
این نبود که تمامش رو رد شده باشم ولی من محیط امنی می خواستم
تا اینکه اسفند ماه وارد شرکتی شدم که محیط و جو بسیار خوبی داشت
من رو یاد کشتیرانی می انداخت
اداره ای که پدرم اونجا بود و منو از بچگی می برد پیش خودش
رفتم بالا و بالاخره مدیرعامل که فرد محترمی بودقبولم کرد
برگشتم تبریز و کلی شاد شده بودم و انرژی گرفته بودم
فکر می کردم این شرکت نمیتونه مثل شرکت قبلی باشه چون مدیرعاملم گفت ارتباط اونها کاری نبوده!
و کلا خیلی خیلی اعتماد داشتم به جو اینجا.
هر دو مدیر عامل شرکت انسانهای محترم و بسیار با دیسیپلینی بودند
ولی سرایدار و تمام مردان بخش فروش به جز یه آقا که استاد دانشگاه بود کم کم شروع کردن ایجاد مزاحمت برای من
رفتارهاشون اینقدر عجیب و غریب به نظرم میومد که حد نداشت
به بچه های استیم اطلاع دادم که همگی گفتند اینها تکنیک های فروشه دارند از تکنیک کلافه سازی استفاده می کنند
ولی فقط این نبود
کم کم متوجه شدم رفتار یکسانی رو بلدند به اسم منیپولیشن
از تو اطلاعات جمع می کند و دیتای غلط به خوردت میدن که ما هم شبیه به تو هستیم
رفتارهات زبانت بدنت رو تقلید می کنند
و کلا دستور العملهای یه کتاب رو برای کلاهبرداری و غریب استفاده می کنند.کافیه یه دیتا ازت پیدا کنند تا به داستان فیک از اون دیتا بسازند.این رو تو نه روز مرخصی و خریدن کتابهای ترند فروش فهمیدم.وقتی برگشتم به یکی از خانمها اطلاع دادم که به چیزهایی فهمیدم
کل شرکت شنود داشت و تا این به گوش مدیر فروش رسید شروع کرد داستان سرایی که این متوهمه!!!!
زنی که مسئول فنی بود و کاملا از ظاهرش مشخص بود که آدم بی بند و باریه( با نیم تنه تشریف میآورد شرکت و رفتارهای اغواگرانه داشت) مدام بهم اتهام می زد در حالیکه مزاحمتها من رو به شدت بیمار کرده بود
قلبم حداقل از ماه چهارم حضورم تو شرکت درد عجیبی گرفته بود
هر بار رنگ موهامو تیره تر می کردم که مزاحمتها تمام شده ولی بعداً فهمیدم این بی شرف تو شرکت پر کرده که اینها رفتند عمان برای تن فروشی!
رنگی به روی من نبود تمام شرکت متوجه رنگ و روی پریده من بودند و تو شرکت هیچ بخشی نبود که مستقل از مزاحمان باشه که بشه چیزی رو گزارش داد.
کم کم فهمیدم این خانم چو انداخته که چون یکی از مردان بالای چهل ساله روستایی شرکت ازدواج کرده این ناراحته!
این زن هر روز به روز شایعه پراکنی می کرد
به من افترا می زد
در حالیکه پدرم من اهل تهرانه و امکان ندارد من با مرد غیر تهرانی ازدواج کنم چون من تو این خاک با این مردم رشد کردم.
آزارها من رو کلافه کرده بود همسر این آقارو رو بردم آشپزخونه و مودبانه گفتم این آقا مثل برادر منه( در حالی که این آقا برای من مزاحمت ایجاد می کرد و من فقط به خاطر شرایط بد اون دختر خانم و اینکه آسیبی نبینه سکوت کرده بودم)از طرفی حتی گفتن چنین جمله ای برای من تحقیر آمیز بود چون من تو رابطه بودم و مرد مقابلم رو در حد پرستش دوست داشتم حتی اوایل که مزاحمت ها شروع شد و هنوز نمی دونستم بین چند زبان نفهم آزارگر سایکوپات منیپولیتر گیر افتادم( این رو ماهها بعد از خروجم و کلی مطالعه و ساعتها صحبت با روانشناس های مختلف متوجه شدم)
من با دلیل می تونم بگم تک تک این آدمها چه رفتار سوئی داشتند
می تونم بگم این خانم مسئول فنی باند بازی و پاور هرسمنت می کرد و گویا پدر پر نفوذی داشت که به واسطه پدرش هر غلطی دلش می خواست می کرد.
از رفتارهای اغواگرانه جنسی تا سواستفاده کاری از بچه ها و آدم فرستادن برای حرف بردن و آوردن
تا منشی مدیرعامل به این خانم گزارش کارهای اداری ای که برای مدیر عامل کرده بود رو می داد!
تمام وقت این خانم با صدای خیلی بلند حرفهای جنسی در مورد خودش می زد و از زیباییش می گفت و کلا شرمی از این موضوع نداشت.
خلاصه اینکه وقتی من خواستم گزارش بدم مدیر عامل ترجیح داد من رو اخراج کنه
مدام می گفت پراکنده حرف می زنید من نمی تونم قضاوت کنم
دلیل پراکنده حرف زدم آسیبهای روانی شدیدی که بعد از ماهها آزار مستمر دیده بودم بود
کافی بود یه مشاور معتمد خانم یه روانشناس خانم تو اون شرکت مستقر می کردند و امثال خانم مسئول فنی که شرکت رو تحت کنترل داشت و خودش رو ملکه شرکت می دونست رو برکنار کنه
این نهایت بی وجدانی کاریه که زنی تو اون وضعیت که بارها به همه نیروها بی احترامی می کرد
مدیرعامل محترم هفتاد سالمون رو گاو خطاب می کرد
راحت تو شرکت بچرخه و کار کنه
وقتی استعفاء نامه من رو نوشتم یکهو پای چپم گرفت و چشمهایم سیاهی رفت
دختر مسئول گفت چیزی می خوای گفتم صندلی
حتی مدیرعامل بیرون اومد و من که همیشه از بچگی احترام همه رو داشتم نتونستم بهشون سلام هم کنم
گویا اون لحظه سکته خفیفی کرده بودم
رسیدم خونه عمه ام و تا پنج عصر فرداش خواب بودم!
یک هفته نتونستم از اتاق بیرون بیام بعد با حال خیلی بد جنازه ام رو بردم در شرکت که مثلاً اطلاع بدم همه چیو
فکر می کنید چی شد
تمام نگهبان ها خوب و محترم بودند
ولی یه آقایی رو نگهبان گذاشته بودند که من ندیده بودم
این آقا موقع صحبت با من دستشون رو گذاشته بودند رفتار جنسی بسیار زشتی کردند من که حسابی معذب شده بودم واکنشی نشون ندادم و به روم نیاوردم بعد نامه دادم به مدیرعامل و همه چیز رو گفتم.ایشون به همون نگهبان آزارگر گفته بودن به من زنگ بزنن من رو تهدید کنند که دیگه در شرکت نرم
اون روز پنیک اتک کردم. دو ماه آخر شرکت قفسه سینه ام درد شدیدی داشت ماهها بدنم می لرزید
یه پزشک شریف خواست نامه بنویسم بدم مدیرعامل
فقط خودم که نبودم کلی دختر اونجا تحت مدیریت اون مدیرفروش بودن اگر این آقایون به اون خانمها تجاوز هم می کردند می توانستند راحت بگن خودشون خواستند
یه مدیر عامل خیلی باید وجدان رو در نظر بگیره
شما می تونید کسی که صداقت داره رو دیوانه و متوهم خطاب کنید
ولی نمی تونید حقیقت آنچه اتفاق افتاده رو تغییر بدین
من شنیدم مدیرعامل اونجا دختر داره آیا اگر این اتفاق برای دختر خودشون هم می افتاد می تونستن تحمل کنن یا دختر مردمه که مهم نیست؟
اگر مدیرعامل مدیر مستقیم نبودن خیلی راحته که به کل حقیقت گوش بدن نه اینکه حرف آدمهایی که به گفته خودشون یک عمر با گفتن دروغ کسب درآمد کردند رو گوش بده ماهها حالم بد بود خیلی بد
طوری که نشه تصور کرد
کم کم اساتید قدیمی ام تشویقم کردند به صحبت کردن
گفتن ما شما رو از قدیم می شناسیم و نترس حرف بزن
متاسفم واقعا برای خودم و هزاران دختر مثل من که گویا لبخندهامون رو در انتها باید به شرایط ببازیم.
اگر مدیر من ناخواسته و نادانسته پشت این حیوانات ایستادند پشت لجن هایی که کتاب مقدسشون شیوه گرگ و روانشناسی تاریک ذهن و 48قانون قدرته اشکالی نداره
اگر می دونستند و با این حساب اجازه حضور این افراد تو محیط کارو دادند من هیچوقت ایشون رو نمی بخشم. چون من حسب جز احترام و محبتی مانند آنچه به پدرم داشتم به ایشون نداشتم.یادمه روز آخر موقع استعفاء حالم اینقدر بد شد که روی پله بیرون شرکت نشستم در همون حال هم یکی از نیروها مزاحمم شد.
این رو هم بگم میشه حقیقت رو انکار کرد
ولی نمیشه حقیقت رو تغییر داد
به ببه ایشون نداشتم.