خانم میم..
خانم میم..
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

دوباره..

سلام من بالاخره اومدم :)

متاسفانه خیلی وقت بود نیومده بودم دلم برای اینجا تنگ شده بود...


انقدر ننوشتم که انگار نمیتونم دوباره بنویسم ، ای بابا:/

فکر کنم آخرین نوشته ام زیارت بود بعد از اون زیارت جذاب که امام رضا برام رقم زد کلی اتفاق افتاد یه جوری که الان که بهش فکر می کنم خودمم باورم نمیشه......

(بچه ها این نوشته صرفا چیزی به علمتون اضافه نمیکنه)

من از تنهایی خیلی رنج میکشیدم به طرز وحشتناکی داشتم نابود میشدم چرا؟؟

چون اولا که آدم برونگرایی ام

دوما همه ی دوستام در عرض یکی دوسال ازدواج کردن

قبل از اینکه دلیل سوم رو بگم یه نکته ای رو بگم آدم حسودی نیستم ولی فامیلای ماشالا خیلی خوبی دارم:/

حالا سوما یکی از اقوامی که دو سال از من کوچیکتر بود نامزد کرد و من بنده خدا فقط داشتم به این فکر میکردم که خدایا یه کاری کن کسی تیکه ای چیزی به من نندازه :/

هیییییی یاداوریشون سخته ولی دوست دارم بی پرده در موردشون بگم چون نمیتونم درموردش با کسی حرف بزنم...

اون بنده خدا نامزد کرد و خداروشکر مراسم نامزدیش من رو دعوت نکرده بود(بدون بچه های اقوام مراسم گرفته بودن)، من هم خوشحال که خب کسی من رو نمیبینه پس حرف فعلا بهم نمیزنن اما دریغا که مادرش به مامانم یه حرفی زده بود دقیقا یادم نمیاد ولی خیلی ناراحت شدم چون من تو اون دوران واقعا احساس میکردم نیاز دارم یکی همراهم باشه همدمم باشه تا اون لحظه موقعیت های زیادی بود که میتونستم صرفا ازدواج کنم اما خداروشکر با تمام وجود این حرف رو باور کرده بودم که (تحمل تنهایی بهتر از ازدواج اشتباهه)

اون ماجرا گذشت و من هم با تنهایی خودم کاملا خو گرفته بودم متاسفانه انگار هرکی میومد خواستگاری من یا اصلا بهم نمیخورد یا اگر هم می خواستم روش فکر کنم به طرز غیر قابل باوری نیست میشد

تو پرانتز بگم خانواده خیلی اصرار داشتن که خواستگاری حتما سنتی باشه و از اونجایی که دختر خوبی هستم با وجود اینکه می دونستم این مدلی نمی تونم اما قبول کردم....

خب بگذریم این اتفاقات افتاد و اعتماد بنفس ما به فنا رفت و دوباره درستش کردیم و ... یعنی به جرعت میتونم بگم که هر سری خواستگاری میومد خونه ی ما میدونستم که حداقل باید تا یه هفته رو خودم کار کنم که من مشکلی نداشتم میپرسین چرا؟ چون مادرم به شدت عقیده داشت که من حتما مشکلی دارم که این اتفاق می افته (هییییی)

من از اونوقتی که تصمیم گرفتم که ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم می تونم بگم چند صد ساللللللل پیر شدم کاملا جدی میگم هاااا با اینکه نه زشتم نه اخلاقم بده اینا رو خودم نمیگم همه ی اطرافیانی که مشکل من رو میدونستن می گفتن و خب متاسفانه مشکل نه تنها من نبودم بلکه مادرم بود :/ بله درست شنیدید تنها ادمی که من رو اصلا قبول ندارهههههههههههههههههه (لعنت به شیطون)

خب بریم سر اصل مطلب تعریف از خودم نیست ولی خیلی گشتم که ببینم مشکل من چیه مطالب مشاوره ای خوندم تست خودشناسی گرفتم حتی گفتم شاید من هنوز برای زندگی مشترک آماده نشدم که با تست هایی که دادم فهمیدم اینطور نیست حتی روی خونه داری و.... هم کار کردم دیگه به این نتیجه رسیده بودم حتما حکمتی هست که اینطور میشه بعد هر جلسه ی خواستگاری ذهنم رو آزاد میکردم ممکن بود یکی دو روز ناراحت بشم ولی خب اوکی بود این راهکار رو تقریبا یکی دوماه به کار بردم که معرفی که به شدت دوسش داشتم یکی رو معرفی کرد ولی خب متاسفانه تو یه دانشگاهی درس می خوند که من اصلا خاطره خوشی از بچه های اونجا نداشتم فقط هم با بچه های اون دانشگاه مشکل داشتم چون به طرز باور نکردنی خیلییییی درسخونن و من اصلا درس نمی خونم ?با اینکه ادم سختگیری نبودم و نیستم روی این موضوع تاکید داشتم هرچی می خواد باشه ولیییییی اون دانشگاه نباشه دلیلش هم که گفتم حال و حوصله نداشتم برای یکی توضیح بدم که چرا درس نمی خونم والا بخدا، چشمتون روز بد نبینه اقای میم (همون فردی که معرفی شده بود) نه یک دوره بلکه سه دورهههه در اون دانشگاه درس خونده بود البته داشت سومین دوره رو می خوند و یکی از نخبه های اون رشته بود وقتی رزومه اش رو خوندم پرهام که نه دیگه خودم ریختم شدیدا هم ریختم و البته این رو هم اضافه کنم ارشد و دکتراش رو ایشون استعداد درخشان بودن بله دقیقاااا یعنی اینجوری بودم که خدایا واقعااا؟؟ هیچی دیگه من قبول نکردم گفتم الان میرم سر جلسه بجای زندگی می خواد از موفقیت های درسیش بگه و فلان و فلان که اینجا مادرم پاپیچ شد چون فکر میکرد کیس اوکازیون تر(نمی دونم درست نوشتمش یا نه(: ) از این نداره (بنده خدا برای دامادش یه پدر پولدار و یه موقعیت اجتماعی خوب می خواست:/) اقا ما رفتیم سر قرار البته که می دونستم شدیدااااا جوابم منفیه ولی خب به اصرار مادر رفتیم و خب با چهره ای که معلوم بود اصلا راضی نیست (خودم نمیدونستم ولی میم جان بعدا تعریف کرد?) اون جلسه آقای میم برام گل نرگس گرفته بود و ما نشستیم صحبت کردیم و کردیم و عاشق شدیم به معنای واقعی کلمه عاشق شدم خودم باورم نمیشد البته که تو یه جلسه به این نتیجه نرسیدم ولی خیلی باهاش احساس راحتی کردم انگار خیلی وقت بود که میشناختمش البته این رو بگم که آقای میم خانوادش یه شهر دیگه زندگی می کنن بخاطر همین هم ما تو یه کافه قرار گذاشتیم و من به شدت از این موضوع خوشحال بودم چون اینجوری اون خواستگار رو مطمئنی که از روی ظاهر کاری نمیکنه (ظاهر خونه خرید خونه و...) متاسفانه تو ایران این جا افتاده که خانواده ی دختر باید خیلی پولدار باشن یا بعضا خانواده ی پسر خیلی پولدار باشن مثل مادر من ، اما من روی یه چیز خیلی اصرار داشتم اونم مستقل بودن آقا پسر بود چون خودم به شدت آدم مستقلی بودم البته با مادر کنترلگر :/ و اقای میم با اینکه خانواده اش دوست داشتن کمکش کنن ولی خودش به شدت آدم مستقلی بوده و هست. در آخر بگم که خدایی که واقعا داشتم ازش ناامید میشدم تو اوج ناامیدی بدجور هوامو داشت

من همینجوری نوشتم واقعیت می خواستم خالی شم شرمنده اگه زیاده
تشکیل خانوادهزندگی مشترکسختی
خط خطی های خانم نیمچه خانه دار (:/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید