بی دقتی چیز منحوسیه ... درسته که چیزی نیست که بگی با تمرین و ممارست نمیشه درستش کرد ولی بازم... واقعا یکی از فرسایشی ترین کارها همینه که بشینی این چیز میزای کوچیک رو اصلاح کنی... دفعه پیش از AI کمک گرفتم ولی استاد یه جاهاییش رو بازم ایراد گرفت و دیروز حس پخمگی بهم دست داد...
یه جوری گفت که انگار من نشستم و به جای نوشتن کل پایان نامه، همه چیو دادم به AI... در حالیکه عملا همه چیزشو خودم نوشتم و درفت هاشو استفاده نکردم حتی بیشتر واسه نگارش بوده که حتی همونم خیلی اوقات خودم باز اصلاح کردم... ولی چون خیلی فوری فوتی فرستادم، یکم ایرادات نگارشی نقطه ویرگول این حرفا داره... نهایتا خجالت زده شدم چون هیچ ایرادی غیرساختاری نداشت...
به هرحال... اصلا حوصله اصلاحش رو هم ندارم ولی باید با دقت این کارو بکنم مخصوصا الان که این قدر روش دقیق شده.
یه حال عجیبی میشم این روزا... اولا که سر مریض شدن مدام در تلاش برای سرپا موندن و انجام دادن کارامم... دارم سعی میکنم تونل های کوچیک ام رو حفظ کنم و گسترششون بدم:))))
مملکت از 7 روز 10 روز تعطیله... تنها شانسی که دیروز آوردم اینه که رفتم و اون وسط کارای مهرهام رو بدون مشکل انجام دادم... هلاک شدم توی گرما ولی حداقل خیالم راحته... الان دیگه عملا اگر اکی بده استاد، تاریخ دفاع رو باید هماهنگ کنم... مجبورم این روزا یکم کم کم کارامو انجام بدم، درست بخونم مقاله رو، سعی کنم منظم و مرتبش کنم و به فکر اسلاید هام هم باشم که دقیقه 90 ای نشه همه چیز....
مدام دارم به خودم میگم هرچیزی که حس میکنی، هر کاری که میکنی یه شرایط عه لزوما فکت نیست... آروم باش، منصف باش:))
نمیدونم چرا این قدر دراماتیک شدم... pms هم که گذشت دیگه چه مرگمه:)
حس میکنم حتی دارم تراپیستم رو هم ناامید میکنم و یه جورایی مریضه واقعا این اوضاع....
یعنی این جوریم که همیشه یه چیزی هست ولی واقعا اون قدر چیز مهمی نیست... صرفا من دراماتیکش میکنم... نمیدونم... بقیه چه جورین؟ شماها چه جورین؟ شما همه چیزو درست هندل میکنین؟ شما افکار این قدر غیرمنطقی ندارین؟ این قدر عمیق احساس نمیکنین همه چیز رو؟ همیشه همه چیز رو درست و غیرشخصی برداشت میکنین؟ آدم های دور و بر همیشه حق باهاشون نیست؟
نمیدونم گاهی یه جور حس اینو دارم که چه جوری بقیه همه چیشون به نظر اکی میاد... بعیده این قدر ظاهر و باطن فرق کنه...
یه تایم هایی هم فکر میکنم همه چیزا رو باید بپذیرم... تا کجا باید و میتونم تغییر کنم؟
دوست ندارم احساسات ام عمیق باشه؟ یعنی اگر این جوری باشه خوشحال ترم؟
اصلا چی بهم تو زندگی احساس رضایت مندی میده؟ جلوتر بودن؟ یحتمل... چون همش حس میکنم که مسئله اینجاست که شکست خوردم... در همه زمینه ها ریدم... و یه آدم متوسط الحال شدم که هیچ جای هیچ جا نیست.
نه جایگاه خاصی دارم نه هیچی... نمیدونم... شایدم الکی دارم زیادی خودم رو آشفته میکنم...
گاهی حس میکنم اصلا بلدم احساساتم رو از هم تمیز بدم؟ بلدم دوست داشته باشم درست و حسابی؟ عاشق شدم؟ میتونم عاشق بشم؟ میتونم محبت درست و درمون بکنم؟ اضطراب رو خوب میشناسم، افسردگی رو هم همین طور، مانیا رو هم شاید یه جورایی خفیفش رو میشناسم... ولی مطمئن نیستم بلدم اون قدر آزاد باشم که واقعا بتونم احساسات درستی رو بروز بدم... میترسم از این...
از خودم میترسم... از این که هیچ وقت حتی نسبی هم نرسم به چیزایی که میخوام، به آدم درستی بودن ، که حتی دیگه نمیدونم تعریفش چیه....
نمیدونم شاید این ها یه مشت اراجیف وقت گیر باشن:)