امروز کلش به سردرد و تلاش برای بهتر بودن گذشت... بدک نبود و خب دارم سعی میکنم روی کارهایی که باید تمرکز بکنم... چون نهایتا بمیرم خوب بشم بد بشم باید پایان نامه رو تحویل بدم، یه سری کارها رو به سرانجام برسونم... نمیتونم بگم حالم خیلی مثبته ولی نهایتا قابل قبول دارم سعی میکنم cope کنم... امروز اون تیکه از فایلی که گفتم رو گوش کردم... مبحث adjacent possible ... یا همون مجاورت ممکن...
ماجرا سر این هست که نهایتا برد و باخت، دستاور و از دست رفته و ... همه چیز در واقع محتوم به شرایط ماست... یعنی بحث این بود که اصلا میشه با توجه به شواهد و قرائن گفت که عملا ما محصول شرایط اطرافمون هستیم... و به دنبال همین داستان، قابل استنتاج هست که پس همون طور که در مثلا بیولوژی نمیشه انتظار داشت که یهویی آمیب بال دربیاره پرواز کنه و خنده دار و خلاف مسیر تکامل هست، همین قدر هم که انتظار تغییر دادن یک دفعه ای و ماژور دادن در یک شخص و روانش، بامزه و ظاهرا غیرممکن هست... همون ماجرای اینکه همه چیز از قدم های کوچیک و پشت هم و استمرار هست که نهایتا ممکن میشه... و قرار نیست یه دفعه ای ره صد ساله رفت...
کلا فکر میکنم درسگفتار خودشناسی آدرخش مکری شیرین و شنیدنیه... پیشنهاد میکنم...
این مدت کلی کتاب روی هم جمع شده، کلی چیزی هست که باید انجام بدم؛ نگرانم ولی خب تنها راه نجاتم اینه فعلا خودم رو سرگرم کنم... باید یه راهی به بیرون پیدا بکنم از این شرایط... هرچی بشه فعلا دیگه از دست من خارجه... باید ببینم نتیجه چی میشه بعدش ببینم چی کار میشه کرد... حتی اصلا اگر هیچی قبول نشم... فقط امیدوارم که بتونم حداقل اولویت نهایتا دوم رو بیارم و دیگه لازم نباشه نگران چیز دیگه ای باشم... البته که احتمالش خیلی بالاست که نهایتا دیگه یا قلب یا نورو مشهد میارم ولی خب ...
مسئله دیگه بحث vulnerability آدم هست و اینکه یه تایم هایی یه جوری به نظر میاد که وقتی مثلا از مشکلات میگی یه عده یه فار آخی بمیرم براشی برمیدارن و دلشون میسوزه که بیشتر حرصت میگیره... این جوری آدم واقعا میگه خب اصلا چه کاریه من بیام حرف بزنم.... چون بدم میاد بهم بگن آخی گناه داری دلشون برای من بسوزه... آره شاید الان حالم خوب نباشه شاید احساسات خوبی به خودم ندارم ولی همه این چیزا نهایتا همه من که نیست... من دارم میجنگم که با این صداها توی خودم... با اون موجودی که مدام داره تحقیرم میکنه و همش فقط ایرادات منو میگیره بدون توجه به این که خب چه قدرش دست من بوده و هست.... اینکه حتی اگر بخوام بهبودی ایجاد کنم مدام منتظره کوچیک ترین چیزی پیدا بکنه که بگه خاک تو سرت.... کلا پدرم در اومده این مدت و این که حس کنم به خاطر مدلی که هستم و اینکه با دیگران حرف میزنم وقتی آشفته و ناراحتم و اومدم درد و دل کردم و حالا اونا میخوان برام دل بسوزونن و اینا برام خیلی اذیت کننده است....
کلا از اینکه حس کنم یه عده یه جایی میشینن و در موردم حرف میزنن و مثلا بعد با گزاره هایی میان پیشت که واقعا wtf... یکی از دوستان بهم گفت من از فلانی شنیدم که آزمونت رو بد دادی و حالت خوش نیست بعد حس کردم حوصله گوشی نداری برای همین حالتو از بقیه میپرسم... آخه خواهرم این چه استدلالیه....؟ ملت عجیبن:)
دلم میخواد از این به بعد یه خورده علاوه بر لوگوره های شخصی، یکمم بتونم مبحث محور تر صحبت کنم حتی اگر ایده خوبی داشته باشم در مورد موضوعات خوب تر و جامع تری بنویسم... نمیدونم اگرچه فشار نمیخوام بیارم در مورد این ماجرا چون اینجا رو گذاشتم برای تخلیه روانی و عاطفی...