هرچی از این روزها و فشاری که به روان و جسمم میاد بگم کمه... و حس میکنم تنهام؛ تنها کسی که واقعا نهایتا میتونه برام انتخاب کنه خودمم؛ به دنیای بزرگسالی خیلی خشن وارد شدم... با ترس فراوان و اعتماد به نفس خیلی پایین... و خب همزمان باید مدام مسیرهای فکریم رو به راه راست هدایت کنم... همه چیز در سیال ترین حالت ممکن قرار داره... کاش میشد برای مغزم حداقل تعیین کنم فلان تایم به فلان چیز فکر کن فلان تایم فقط فلان کار رو بکن... واقعا نمیدونم... شاید این سالهای اخیر اون جوری که باید سختی نکشیدم مثل خیلی ها؟ شاید من هیچ وقت نداری واقعی رو نچشیدم، شکست توی کارم اون قدر نخوردم، این قدر نباید حساب کتاب میلی متری میکردم، این قدر تضاد منافع وجود نداشت، این قدر آینده شکننده و نامطمئن نبود... دیگه هیچی نمیدونم... انگار از هر وری برم دیگه سختی در انتظارمه نه خوشی.... به هرچیزی که فکر میکنم مغزم دیگه درد میگیره... خوشی خیلی وقته حسش نکردم انگار... از اول امسال مدام استرس بوده و استرس... بودن روزهای خوب ولی شاید اون قدر نه زیاد که خاطره شون غلبه کنه به این حجم از خستگی و استیصال...
مبارزه اگر اسمشم بذاریم، نابرابره و یه جورایی توی همین اوایلش کلی مشت به صورتم خورده...
ارزش هام اینه که بجنگم واسه چیزایی که میخوام... ابهامم در اینه که نمیدونم دیگه چی میخوام؟ یا چی برام بهتره؟ حتی نمیدونم واقعا دیگه چی دوست دارم چی دوست ندارم؟ طاقت چی رو دارم و طاقت چی رو ندارم...
من از وقتی یادم میاد حوصله اون قسمت هایی از زندگی که اکثر زندگی رو ندارم... بلد نیستم زندگی کردن رو... من همیشه در امید آینده خیالی و بهتر و عجیب و غریب بودم... وقتی فکر میکنم میبینم یکی از خسته کننده ترین آدم هایی که میشناسم خودمم... بلد نیستم تفریح کنم، بلد نیستم استراحت کنم، بلد نیستم منطق رو اصولی به کار ببرم، بلد نیستم مدیریت بحران کنم... همیشه اولش حداقل یه آشفته به معنای واقعی کلمه ام... اگر ندونم چی به چی قراره بشه، خیلی مضطرب میشم... من برخلاف همه حرف های قشنگی که میزنم و ادعاهام یه آدم پوشالی و بی اراده ام که برخلاف تصور خودش نه اون قدر باهوشه، نا با استعداد، نه فهمیده، نه حتی تلاش گر... یه موجودی که بخش های عمده ای از زندگیش رو داره به حالت اتوپایلت مغزش رو درمیاره... اصولا خیلی وقته دیگه انگار بلد نیست از فکرش کار بکشه... درس میخونه و یه چیزایی یاد میگیره ولی انگار هیچی نمیفهمه... موندم با این همه خستگی که به تنم مونده میخوام چه جوری از مهر چه درس خوندن رو و چه رزیدنتی رو شروع کنم؟
خدایا... یه خبر خوب، یه اتفاق مثبت که منو از این چاه بکشه بیرون....
بامزه است آدم فکر میکنه که خانواده اش خیلی روشن فکر ترن ولی گاهی بین حرفاشون یهویی جا میخوری از پیش فرض هاشون، از اینکه چه جوری با اینکه همیشه حمایت میکنن ازت و فداکارن ولی یه جاهایی هم جلوت وایمیستن و تو فکرشو نمیکردی...
حتی از طرف مامان بابام هم تحت فشارم، فقط یه نفرو میخوام که بغلم کنه و نوازشم کنه و هیچی ازم نخواد... بفهمه چی میگم ، هم دردی کنه، و بگه دختر از پسش برمیای... میدونم چی میکشی... گناه داری .... میبینم چه جوری توی فشاری... البته که قطعا سارا و بقیه بچه ها و حتی مامان بابا هم این کارو میکنن ولی نهایتا فکر میکنم تنهام... فردا یا نهایتا تا آخر هفته، نتایج نمره هامون میاد... و خب هرچیزی انتظارم رو میکشه، نمیدونم رتبه ام چه جوری بشه خوشحال میشم و راحت میشم... واقعا نمیدونم... کاشکی یکی بهم میگفت رفتم جلوتر و دیدم زحمت هات این قدرا به فنا نرفته یا نهایتا اول مهر توی رشته مورد علاقه و شهر مورد علاقه ات هستی... دیدم که همه ترس هات الکی بودن و درسته خیلی اذیت شدی ولی هیچ کدوم از گزینه های سختت اتفاق نمی افتن... که میتونی یه نفس راحت بکشی، که نیاز نیست مدام اجاره خونه و خوابگاه چک کنی، یا بترسی فلان رشته آینده برات نداشته باشه... لازم نیست یه سال دیگه بخونی... تو رسیدی دختر به اونی که میخواستی...
خدایا... کاشکی یه نشونه میدادی... حس میکنم تو هم تنهام گذاشتی... حس میکنم تو هم فکر میکنی خاک بر سرت با این ضعیف بودن هات. با این اعتماد به نفس و پایداریت ... اگرچه بعید میدونم حتی در این حد هم به فکر من باشی این روزا...
حوصله هیچ کس رو ندارم ولی توان تنهایی رو هم ندارم... از خودم و خونه و همه چیز بیزارم... از ناتوانیم بیزارم... کسی رو ندارم حتی ببینم... مبینا بهم گفت بریم بیرون ولی دیگه پیش رو نگرفت... میدونم که هرکس هزار تا کار داره و همین جوریش سخته دیدن هم... بعدشم هم این حس بد انگار هیچ جوری تخلیه نمیشه... نمیدونم چه شکلی ممکنه ازش در بیام... فکر میکنم اگر همین روند رو ادامه بدم یعنی همراه اضطراب شدید به همراه فشار آوردن برای فانکشنال بودن، به زودی وارد یه اپیزود نیمه افسردگی طوری بشم...
کاش میشد روحم رو بشورم و همه احساساتش رو مثل یه قوطی که درشو باز میکنن و سرو تهش میکنن خالی کنم و دستمال بکشم، و همین طور مغزم رو تمیز کاری کنم، همه کثیفی و بار و خستگی رو از روش بردارم و دوباره ری استارتش کنم...