ugly stepsister
ugly stepsister
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ روز پیش

خرافی بودن هم میتونه راه نجات باشه

این روزا هرکار بکنی تهش یه جور کلافگی توش از صبح تا شبش هست... واقعا یه تایم هایی هست که دلم میخواد فرار کنم... میدونید اصلا به نظرم این بحث همیشه قابل اعتنا است و من بارها ازش با دیگران، با خودم صحبت کردم... نمیدونم اصلا باید پذیرفتش؟ گاهی فکر میکنم حتی تراپی هم بهش کمک نمیکنه... لابد limit من هم اینجاست... میدونید من همیشه توی زندگیم منتظر اون لحظه خوب بعد بودم و همیشه فکر میکردم آینده قراره بهتر از لحظه حالی باشه که دارم توش زندگی میکنم... فکر میکردم اگر زشتم بزرگ شم خوشگل میشم، فکر میکردم اگر الان هنوز خیلی مودی و غیرمنطقی ام بعدا به مرور تجربه صبور و قوی و منطقی تر میشم... البته که تراپیستم میگه مشکل من اصلا over rationalize کردن اتفاقاته.... که نمیذارم احساساتم بیاد بالا... به طرز درست و درمونی.... حالا حاشیه نرم.... خلاصه که من همیشه در امید آینده ای هستم که یه جورایی قراره بیاد... انگار یه نقطه امنی که در اون دیگه به همه چیزایی که میخوام رسیدم، دنیا رنگیه و اینا... خیلی احمقانه است نه؟ ولی میتونم بگم کلی آدم میشناسم دور و برم که به همین امیدها دارن همه روزها رومیگذرونن... هرکس از بیرون هم نگاه کنه میگه حاجی خب این آدم موفقه، نمیدونم شغل خوب داره، رشته خوب خونده، به هر حال احترامی داره و ... ولی میدونم که خودشون خوشحال نیستن... منم نیستم... من همیشه رویا دارم... ولی هیچ وقت لحظه اکنون برام خوشحال کننده نبوده... یا حداقل این قدر گذرا بوده که واقعا تناسبی با اون دستاورد خوشحال کننده نداشته...

به هرحال به نظر میاد که فرار من، فرار من از من، به آینده، یه جور مشکلیه که حل نمیشه چون من در واقع از چیزی که هستم میخوام فرار کنم... امروز عصر که مامان داشت به موهای گره خورده و مشکل دارم رسیدگی میکرد، مثل بچه ها بغض کردم... احساس خشم و نفرت از خودم دارم... به بدنم به چهره ام به حتی کسی که هستم فکر میکردم... به ترک و خشکی پام که هرچی کرم زدم باز دوباره بعد یه مدت برمیگرده ، به جوش هایی که صورتم زده، به وز موهام ، به اون چربی لامصبی که اومده زیرشکمم و هیچ کاری واسش نمیکنم، به کارهای باقی مونده ام که هر روز میگم فردا و هیچ کاری واسشون نمیکنم، دلم به این خوش بود حداقل توی کارم خوبم که اونم با این آزمونی که امسال دادم مشخص شد نه خیر:) حتی خیلی وقته چون بیمارستان نمیرم هیچ دستاورد کاری خاصی غیر از ازمون هم ندارم... تازه معلوم نیست اصلا قراره چی بشه... این نتایج وامونده هنوز که هنوزه نیومده... واقعا گیر کردم...

و حالا در کنارش حس اینکه حتی مواقعی که به نظر میومده خوب عمل کردم، واقعا خوب نبودم... صرفا یه تصویر شانسی و تصادفی بوده که دیگران هم ازم راضی بودن توش... واقعا که سمه:)))

دلم میخواد آنپلاگم کنن... درسته یه تایم هایی از روز حالم خوبه ولی نهایتا از همه چیز خسته ام و میدونم این همیشه با من انگار هست.... این منم و گریز و گزیری ازش نیست

خوش به حال کسایی که حتی به غلط با خودشون حال میکنن خیلی... فکر میکنن خیلی خوبن... حتی اگر واقعا اون قدرام بقیه فکر میکنن نیستن... تنفر از خودت، حتی بیشتر از نفرت دیگران از تو، میچسبه به تمام رگ و پی ات و نمیشه که ازت جدا بشه... اینکه خودت از خودت خوشت نیاد و به هر بهانه ای خودت رو نه فقط اونم بخش هایی رو که همه چی رو زیر سوال ببری...

این اوضاع و احوال من حتی اگر شکستی بوده و هرچی که شده، تماما مقصر منم نه هیچ کس دیگه... نمیتونم هیچ کدوم از این چیزها رو گردن کسی بندازم.. و این خودش خیلی خیلی سخته مگه نه؟ ادم ها دوست داریم بگیم ما حق انتخاب داشتن رو دوست داریم و مسئولیت اشتباهاتمون رو حاضریم به گردن بگیریم ولی واقعیت اینه که انداختن اشتباهات و نتایج به گردن هر چیزی و هرکسی جز خودمون، میتونه خیلی آرام کننده و رهایی بخش باشه... مثلا من همیشه یه گیر خاصی به سه شنبه ها میدادم...در بهترین حالت به نظرم روزهای معمولی بودن... ولی همیشه حس میکنم اگر قرار باشه مثلا نتیجه مهمی برام بیاد و اون روز ، سه شنبه باشه، اصلا خوش یمن نیست و قطعا گند زدم درحالیکه اون نتیجه مدت ها پیش یحتمل تعیین شده:))

بله خرافه ظاهرا به قول پینکر هیچ ربطی به قدرت استدلال نداره... استدلال ما در وهله اول در خدمت تحکیم پیش فرض های ماست تا اینکه بخواد ما رو به حقیقت برسونه:)

به هرحال کاشکی میشد بگم این اتفاقات رو میشه گردن کس دیگری انداخت...

حس میکنم همین جوری دارم روزهای عمرم رو میگذرونم و هیچ وقت قرار نیست کاری بکنم... نشستم همین طوری...

حتی اراده ای برای حل مسائل و مشکل های کوچیک هم ندارم... در حد اینکه بخوام مثلا اون لکه مسخره روی شیشه میزم رو تمیز کنم... در همین حد حتی...

نمیدونم... نمیدونم دلم میخواد گاهی فقط گریه کنم و واقعا هم همچین احوالات و موجود ضعیفی بودن، گریه کردن هم داره... ولی خب نهایتا هیچی درست نمیشه مگر خودم بازم یه کاری کنم... کاش میشد هیچ کاری نکرد و فقط زمان رو دستکاری کرد و برد به جاهای خوب ماجرا:)

خرافه
در حال دست و پا زدن و مواجه با واقعیت شخصی و جهان اطراف تلاش برای گزیده نشدن از یه سوراخ برای بار چندم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید