انگار از روم تریلی رد شده... این قدر خسته و کوفته ام که هیچ میزان خوابیدن و هیچ کاری نکردنی انگار درستش نمیکنه... ظاهرا حتی اگر هرچی بشه کارگری هم نتونم بکنم این قدر لاجون و درب و داغونم شکر خدا:)))
امروز خبر مرگشون باز دارن انتخاب رشته رو تمدید میکنن تا هفته آینده... ولی خب نمیدونم... من دیگه دلم نمیخواد دستی بهش بزنم.. دلم نمیخواد دیگه به هیچ چیزی فکر کنم... میخوام حتی اگر تصمیم بدی هست هرکاری کردم دیگه بس باشه... خسته شدم واقعا
این قدر خسته ام که توان فکر کردن به هیچ چیز رو ندارم.. مغزم توان پروسس کردن نداره... مدام دلم میخواد بخوابم... کاشکی میشد توانایی یه دوره trial برای مردن یا حداقل کما رو میداشتیم... واقعا فکر میکنم تنها چیزی که بهم کمک میکنه اینه یه مدتی non stop بگیرم بخوابم... هیچچچچچ فکری نکنم... مجبور نباشم بیدار شم... حتی هیچ کاری نکردن هم حالم رو خوب نمیکنه... کاری کردن هم حالم رو خوب نمیکنه... به قدری خسته ام روانی و جسمی که نمیدونم چی کار میتونم بکنم ازش بیرون بیام...
دیروز با یکی از دوستام صحبت میکردم... اون هم بسیار دوران سختی میگذرونه؛ از هزار جهت از عاطفی گرفته تا کاری و تحصیلی بسیار تحت فشاره... و خب میگفت نمیتونم از جام بلند شم و خب واقعا میفهمم چی میگه.... اگرچه که به طرز بانمکی کلی باهاش حرف زدم و یه جور ادعا کردم که زندگی درست میشه و همه چیز خوب میشه که خودم بعدش به خودم گفتم پس خودت چه مرگته؟
همه مون یه مشت منهدم در میانه 20 سالگی هستیم که داریم برای اولین با چیزایی مثل آینده کاری، بازار کار، اقتصاد خانواده، تنهایی و فکر کردن به بی کس و کاری، مردن والدین و ترس از نداشتن پارتنر و بحران های بازار بورس و جنگ و گرسنگی در آفریقا و ... سر و کله میزنیم...
این وسط بابا هم دوباره روی دور فشارخون بالا و اعصاب خردیه... و دوستان صادقانه بگم... توی خانواده ما مدیریت بحران صفره... و خب شاید دوستم با گذاشتن خانواده اش در مشهد و رها کردن خودش، احساس کنه داره خودش رو نجات میده و بقیه هم باید این کار رو بکنن ولی واقعیت اینه که برای من چاره ای نیست... یعنی دلمم نمیاد... نمیگم مامان بابا از پس خودشون برنمیان ولی نهایتا ، میدونم که در سنین پایین تری باید مراقبت ازشون رو آغاز بکنم... نمیدونم چرا حتی این قدر نسبت به حرف دوستم گارد گرفتم.. چیزایی که در مورد استقلال گفت حتی بیشتر در راستا این بود که بهم بگه من آدم توانمندی هستم و میتونم از پس سختی ها و مشکلات بربیام... تازه کلا هم چیزایی که میگفت در کل درست بود و خب دوست های آدم اونایی که واقعی هستن یه چیزایی میگن که گاهی تلخه ولی لازمه بشنوی شون... خودمم میدونم که نباید رفاقت صرفا بر پایه تایید باشه و خب داشتن دوست های صمیمی مختلفی که دارم میتونه باعث بشه من بتونم به مسائل چه شخصی چه کلی از view های مختلفی نگاه کنم...
و صادقانه باید بگم که اگر فکر کنم که مجبورم و گیر افتادم بیشتر یه بهانه است که زندگی خسته کننده و کثافت خودم رو توجیه کنم... آدم ها نهایتا میتونن هرکاری بکنن تا زمانی که با عواقبش دست و پنجه نرم بکنن و غر نزنن... و معمولا ثابت کردیم که این وسط ترجیح یه عده خوبیمون، انداختن تقصیر گردن این و اونه... شجاعت میخواد پذیرفتن این که یه جاهایی هم تقصیر خودمونه یا مثلا نمیشه هم خر رو داشت هم خرما...
اینکه این قدر منهدم و خسته باشی، نتیجه بخشی از عدم رسیدگی به خودته... نمیدونم... روانم به طرز بیخودی معیوبه... کاشکی آدم لش و بی خیال و احمقی بودم... این جوری خودم راحت بودم بقیه اذیت میشدن...
الان هر کاری که میکنم اگر دیگران رو 10 تا اذیت میکنم خودم رو هم 1000 تا اذیت میکنه...
این بی حال و حوصلگی فقط محدود به انتخاب رشته و نمیدونم امروز و دیروز دو هفته قبل و دو سال بعد نیست... من شخصا فکر میکنم من بیشتر از این که ایده درست و دقیقی از زندگی و روندش داشته باشم و ملال و سختی هاش رو پذیرفته باشم، یاد گرفتم تو ذهنم یه دنیا فانتزی که بارها در موردش بهتون گفتم هرجا رو دوست داشتم تکرار کنم یه جاهایی رو بزنم رو 2x و هرجا هم خوشم نمیاد کلا جامپ کنم یا اصلا فیلم رو عوض کنم:)
ولی تهش، ما در دنیای واقعی باید زندگی کنیم... جایی که توش زندگی ریتم خسته کننده ای داره اکثر روزها... جایی که خیلی اوقات تنهایی، خیلی اوقات کسی اصلا به تو فکر هم نمیکنه، هرچه قدر هم گریه کنی قرار نیست دنیا دلش به حالت بسوزه...جایی که تو هر روز سیلی میخوره به صورتت و رحمی توش نیست... قرار نبوده عادلانه باشه... قرار نیست کسی تو رو تحمل کنه ، قرار نیست لزوما ملت از ویژگی های عجیب و غریبت خوششون بیاد... قرار نیست هر روز خوشحال باشی ، validation بگیری و از این حرفا... قراره خیلی جاها سخت تلاش کنی و نرسی، قراره یه جاهایی هیچ منطقی پشت اتفاقاتی که برات میفته ، رفتاری که باهات میکنن، دستاوردهایی که داری نباشه...
خیلی جاها اصلا این قدر به راحتی از زمین رقابت کنار زده میشی و تیکه پاره میشی که وحشت میکنی... این دنیا نهایتا ذاتا یه hunger game خواهد بود... آدم های زیبا و مهربونی رو خواهی دید لحظه های خوشی هم خواهی داشت ولی نهایتا اکثر بخش های زندگی که معمولا توی فیلم ها و قصه ها و سوشال مدیا نمیبینی، ملال آور و خسته کننده ان...پر از شکست و سرخوردگی هستن... شاید دو روز دیگه که اتفاق خوبی بیفته یکم بیای بالا و نفسی بکشی ولی تهش... همینه عزیزم... نمیدونم شایدم برای همین برای نسل من که در دنیای شتاب زده و 2x دار و اینترنت و binge watching به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم، تحمل خوندن کتاب های پرتوصیف و کند و ملال زده سخته... ما حتی در اون حدم حوصله نداریم...
من فقط ته ته دلم نمیتونم با بی اهمیت بودن کنار بیام... یه جمله خیلی خوبی که شاید قبلا هم به نحوی بیانش کردم ولی به نظر ارزش تکرار داره اینه که توی یکی از اپیزود های marvelous Mrs.Maisel سوزی به میج میگه اینه که من مشکلی با تنها بودن ندارم، ولی دوست ندارم بی اهمیت باشم ( I don't mind being alone. I just to want to be insignificant ) و به نظرم خیلی زیبا و عمیقه... و خیلی جهان شموله... ولی خب نمیدونم قابل بحث هست و قطعا عده ای ( که خیلی هم بی راه نمیگن از جمله خود من برخی مواقع حتی) خواهند گفت که نهایتا واقعا اون قدرا حتی اگر قدم های بزرگی هم برداریم ، اکثریت اون تاثیرگذاری که فکرشون میکنیم رو نخواهیم داشت... ماها کوچیک تر از اونی هستیم در عالم که واقعا بود و نبودمون حتی فرقی بکنه .... اما خب به هر حال نمیدونم، شاید این میل هست که باعث میشه بجنگی و سعی کنی یه کارایی بکنی... میدونم که شاید خیلی اوقات اصلا تلاش تراپیست با این باشه که بگه خب قراره خیلی ها این جوری باشن اشکالی نداره ولی برای یه کمال گرای وسواسی، این خیلی عیب داره... مخصوصا وقتی به درست یا غلط فکر میکنه یه سری ایده ها و توانمندی هایی داره که میتونی کمک کنه و بیشتر از یه زندگی معمولی و روتین داشته باشه...
نمیدونم شایدم یه بخش زیادی از سرگشتگی و ملال و سرخوردگیم، مال اینه که دلخوشی ندارم... نمیدونم واقعا... چه دلخوشی میتونم داشته باشم.. آره خب گاهی چیزی میبینم و شوخی میکنم و رویا پردازی میکنم ولی نهایتا اون قدرا دیگه تاثیر نداره... یه زمانی ساز میزدم به این امید که یه روز مونس من بشه ولی الان مدت هاست شاید چند ساله که دست به سنتورم نزدم... اون زمان که کلاس سنتور میرفتم، خیلی استادم با اینکه سر به هوا بودم و قطعه ها رو حفظ نمیکردم، امیدوار بود... تقریبا شده 20 سال از اولین باری که سنتور زدن رو شروع کردم... و خب کارمم خیلی خوب بود با وجود اینکه سال های آخر واقعا فرصت تمرین کردن زیادی نداشتم... استاد سنتورم همیشه میگفت دکتر خوب زیاده تو استعدادت توی موسیقی خیلی خوبه و چرا نمیری موسیقی بخونی... حالا نمیدونه که همون یه ذره رو هم خیلی وقته دیگه ندارم... قصد مامانم وقتی بچه بودم گذاشتم کلاس سنتور این بود که میگفت بزرگ شی تنها شی مونست میشه... این رو مامان اولین بار تو سرم انداخت... راست هم میگه... ولی خب این قدر تنبل و خسته ام که حتی نمیرم سازم رو کوک کنم و یه چیزی بزنم... کلی قطعه هست که توی این سال ها یادگرفتم... میتونستم حتی تدریس کنم.... نمیدونم...
شاید من بیشتر از اینکه واقعا تلاش کنم و کاری بکنم صرفا در مورد همه چیز حرف میزنم... شاید راست میگن که اگر رویاها و آرزوهات رو در موردشون زیاد حرف بزنی، کم کم بهشون دیگه عمل نمیکنی:)
کاشکی این جوری نبودم... شایدم کاشکی نبودم... ولی ظاهرا حتی جرات و حوصله تموم کردن این داستان رو هم ندارم... حوصله تموم کردن من رو هم ندارم:) شایدم باید صبر کرد... شاید منم مثل یه عده دچار خودشیفتگی در رنج شدم و فکر میکنم اوضاع بدتر از این نمیشه و هیچ راهی نیست:)