امروز تقریبا نصفش رو خواب بودم... همچین بدک هم نبود... یکی دو روز اخیر پرکار بودن... و الان تنها تایمیه که احتمالا در آینده نزدیک بتونم یکم بخوابم... استرس ها روی همه چیز تاثیر گذاشته... به سلامتی کم کم میرسه به ریزش مو و بازگشت مقدس درد معده همیشگی.... امشب تا 40 دقیقه دیگه حدودا قراره که انتخاب رشته کذایی تموم شه... همین مهلت تمدیدشم تموم شه و خب بعدش حداقل وسوسه تغییرش هم میره... نمیدونم...
مریم عوض کرد نظرش رو ثنا عوض کرد و ... ولی خب من نهایتا دیگه همون تصمیم اولیه... توی گروه ها رزیدنتی واقعا گفتمان بچه ها رو که میبینم میگم پروردگارا این ها چه جوری میتونن این قدر از نظر سطح فرهنگ و رفتار و نحوه حرف زدن پایین باشن... اصلا گاهی حتی یه سری کاراشون و حرفاشون خنده داره... و متاسفانه توهین هایی که به هم میکنن و رشته های هم دیگه... و این که یه عده هم با هوش بسیار پایینشون فکر میکنن با اومدن توی گروه ها و گفتن حرف های عجیب غریب واقعا آدم رو شگفت زده میکنن
امروز بعد از 10 روز جلسه تراپی داشتیم و خلاصه که حسابی ورز داده شدم... ماجرا مثل همیشه از تداعی آزاد و گفتن از خودم و احوالاتم بوده به روال همه جلسات تراپی معمول... و خب داستان این روزها که برشما حداقل خیلی پوشیده نیست... مجموع بحث به یه نقطه جالبی رسید... که فکر میکنم واقعا میشه گفت یکی از بنیادین ترین خطاهایی هست که میشه گفت کلا جهان بینی من رو تحت تاثیر قرار داده... ماجرا به اینجا رسید که من بهش از احساس شکست و مقصر بودن خودم در این ماجرا ها گفتم... اینکه احساس میکنم اگر بیشتر تلاش کرده بودم و درس خونده بودم، یا مثلا فلان کار و بهمان کار رو میکردم، الان شاید این قدر حال و اوضاعم بد نبود... و اینکه میبینم که کلی از چیزایی که دوست داشتم ، به دست نیاوردم و رویا پردازی هایی که کردم...
بعد حرف جالبی زد... گفت خب ببین تو خیلی یه جور مطمئنی داری نطق میکنی، و اصلا حرفایی میزنی به خودت و به خاطر چیزایی سرزنش میکنی که همه اش برمیگرده به یه سری چیزایی که از اساس چرت و پرته...
در مورد این صحبت میکرد که در واقع یه نوع خودشیفتگی و ابرانسانی رو داره اون والد درونت برات تعریف میکنه، انگار که مثلا تویی که یه دست قدر قدرتی داری و با قدرت اراده ات داری همه چیز رو انجام میدی و نمیدی... این تویی که همه کارها رو داری انجام میدی... در حالیکه این به نظر از پایه اصلا غلط هست... تو طبق شرایط ات در یه تایمی فلان کار رو کردی و بعدش طبق شرایط ات هست که این جوری هستی... تو اگر قیافه ات این جوریه شرایط ات هست، خانواده ات اگر مضطرب نبودن شرایطتت این جوری نبود، تهران به دنیا اومده بودی شرایطت جور دیگه ای بود adhd نداشتی شرایط ات جور دیگه ای بود و ....
و خب حالا با این حساب تو آیا میتونی به خودت بگی خب من نه میتونستم و باید و اراده و این حرف ها...
در واقع میگفت که رضایت داشتن از خودت در ازای اتفاق مطلوب همون قدر بی معنی و non sense هست که انتظار نداشتن از خودت در صورت عدم رسیدن به مطلوبت... اونی هم که رتبه یک شده شرایط اش رو داشته اونی هم که 100 شده شرایط اش رو داشته و ....
در نتیجه تو نمیتونی خودت رو سرزنش کنی و جوری رفتار میکنی که انگار همه اینا ، ماجراهای اراده و این که همه چی دست خودت هست و ... یه چیز کاملا واضح و اظهر من الشمسیه...
حالا ماجرا این بود که من ازش پرسیدم که در چنین شرایطی ، معنای تغییر چی میتونه باشه؟ چون یه دید این میتونه باشه که من هیچ کارم معلول اراده خودم نیست پس تغییر هم ممکنه بی معنی باشه ولی خب در مورد تغییر شرایط منطقا میشه انتظار داشت که بشه و نهایتا منتج به تغییر در روند زندگیمون بشه؟
و خب اون یه سری از درسگفتارهای آذرخش مکری(ارواحنا بفدائک) رو بهم معرفی کرد در واقع یه تیکه کوچیک از ویس که بخش کلیش میشه کل درسگفتار خودشناسی... حیفم اومد کامل گوش نکرده بیام این جا در موردش حرف بزنم ولی نهایتا برمیگرده به ایده ای به نام منطقه مجاور رشد...
امیدوارم فردا برسم و کامل گوش کنم و بتونم بعدتر یه خلاصه ای رو ازش این جا بذارم....
بامزه است یه چند روزیه نسبت به بعضی از ری اکشن ها هم حساسیت پیدا کردم حتی... اینکه آدم ها ازم میپرسن انگار پس زمینه ذهنم اینه که دارن به انتخاب هام با تحقیر نگاه میکنن...عصبانیم... بیشتر یحتمل برمیگرده به تحقیری که خودم در ذهنم نسبت به خودم دارم... بلایی که خودم سر خودم آوردم رو دارم تلافی میکنم سر بقیه... گاهی حتی تصور میکنم که مکالمه ای اتفاق افتاده و بعدش با خشم و عصبانیت شروع میکنم ادامه دادنش... و فکر میکنم شاید شاید این در واقع یه جور نماده برای پاسخ به اون والدی که توی سرم هست... وگرنه اگر خودم اصلا همچین باورهایی در مورد خودم نداشته باشم چه طوری ممکنه این قدر ذهنم درگیر بشه و خشمگین بشم... وقتی حتی خیلی اتفاقی نیفتاده... به هرحال نمیدونم....
شایدم گناه دارم باید یکم به خودم رحم کنم... اون قدرا هم که فکر میکنم مقصر نیستم و حتی یحتمل واقعیت اش این باشه اون قدرا این جور قضاوت ها در مورد گذشته راحت باشه و کلا هم یکم باید یه چیزایی رو زیر سوال برد...
نمیدونم... راه دور و درازه نمیتونی اون جوری انتظار داشته باشی سریع دیدت به همه چیز تغییر کنه ولی نهایتا شاید بشه کوچولو کوچولو چیزایی رو تغییر داد:)باید دید
شماها دیدتون به دنیا چه جوریه توی این مورد؟ اراده باورید یا شرایط باور؟